هرگز خود واقعیام را از مردم پنهان نکردم
روزنامۀ ایران، بهمناسبت سالروز ۷۷سالگی استاد هوشنگ مرادی کرمانی، گفتوگویی را با این عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی ترتیب داده است که در ادامه میخوانید. ضمیمۀ این گفتوگو دو یادداشت از آقای افشین شحنهتبار، ناشر کتاب «شمع و مه»، و خانم نوشینآفرین انصاری، دبیر شورای کتاب کودک است.
تقریباً دو سال است که از دنیای نویسندگی خداحافظی کردهاید؛ همزمان با انتشار آخرین کتابتان، مجموعه داستان «قاشق چایخوری». همچنان بر این تصمیم اصرار دارید؟
خودم که امیدوارم نوشتن باز هم گریبانم را بگیرد، اما هنوز وسوسۀ دندانگیری سراغم نیامده؛ چیزی که شوق نوشتن را به من بازگرداند و خداحافظیام را فراموش کنم. باید حس کنم حرف تازهای دارم. فعلاً که چنین احساسی پیدا نکردهام. من سالها نوشتهام؛ از ۱۶-۱۷سالگی. با روزنامهدیواری شروع کردم و به روزنامههای کرمان و حتی رادیوی آن راه یافتم. بعدتر که ساکن تهران شدم، اولین کارم در مجلۀ «خوشۀ» احمد شاملو چاپ شد. سال ۱۳۴۷ بود و امروز که هفتادوهفت سالهام حدود شصت سالی میشود که مستمر نوشتهام. هرچه که باید را با مخاطبان در میان گذاشتهام. نمیخواهم به هر بهایی دوباره قلم به دست گیرم و حاصل سالها تلاشم را خراب کنم. نامفروشی اعتبار آدم را نابود میکند. برخی کارگردانان صاحبنام سینما و تئاتر را ببینید! یا برخی نویسندگان مطرح؛ به هیچ قیمتی حاضر به کنار رفتن نیستند. آخر هم دودش به چشم خودشان میرود. همین چند روز پیش با یکی از دوستان نویسنده صحبت میکردیم. بحث یکی از کارگردانان شاخص تئاتر و سینمای کشورمان به میان آمد. این دوست من آنقدر شیفتۀ کارگردان مذکور است که حتی دربارهاش کتاب نوشته، اما حسرت میخورد که ایکاش این کار آخر را نمیساخت. منِ مرادی کرمانی یا هر نویسنده و هنرمند دیگری، هر چقدر هم در جذب مخاطبان موفق بوده باشیم بالاخره به چنین جایی میرسیم. خلاقیت هیچ آدمی ابدی نیست. جایی تمام میشود.
رفتید تا گرفتار تبعات نامفروشی نشوید!
بله، تصمیم گرفتم خودم را شهید نکنم، البته شهید که نه. بهتر است بگویم رفتم تا خودکشی ادبی نکنم.
چرا با «قاشق چایخوری» از نوشتن دست کشیدید؟
این کتاب داستانی دارد که همین «قاشق چایخوری» نام دارد. دربارۀ لاکپشتی است که در خانۀ یک نویسنده زندگی میکند، میرود و میآید و برای او چیزهایی تعریف میکند. حتی کتابهایی را که نویسنده هنوز نخواننده، خوانده است. روزی یک قاشق چایخوری میآورد کنار نویسنده. به او میگوید این را ببین. تمام سهم تو از جهان هستی همین قدر است. فکر نکن که میتوانی همۀ دنیا را برای مخاطبانت شرح بدهی. حتی اگر اندازۀ یک قاشق چایخوری هم از این اقیانوس بیکران را برای مردم توصیف کنی و بگویی کارت را کردهای. به او خاطرنشان میکند آبرویی که ذرهذره جمع شده را بهیکباره از دست ندهد. در این داستان، هم به نوعی دلیل خداحافظیام آمده و هم اینکه آن را وصیتنامۀ ادبی خود برای نویسندگان جوان میدانم.
جالب است که در این دو سال برای دوباره نوشتن وسوسه نشدهاید؛ آن هم در شرایطی که آثارتان همواره با استقبال روبهرو شدهاند!
مگر میشود برای کاری که سالها به آن مشغول بودهام وسوسه نشوم، اما بحث بهایی است که باید بابت آن بپردازم. این را یک مرتبه هم به سروش صحت گفتم؛ وقتیکه پرسید چرا دیگر نمینویسم. گفتم دیگر چیزی برای من عجیب نیست. این طور نیست که به خودم بگویم فلان داستان را بنویسم تا مردم هم آن را بدانند و بخوانند. با وجود رنجی که برای نوشتن بردهام، اما کتابهای بسیاری نوشتهام؛ داستانها و رمانهایی که همه برآمده از تجربههای زیستی خودم بودهاند. اما حالا دیگر این تجربهها هم کمکی نمیکند. هرچه در آنها بوده به روی کاغذ آوردهام. اگر با این وضعیت، دوباره سراغ نوشتن بروم مثل این است که تنها از سر عادت نوشتهام. نویسندگی برای من کاری از سر عادت و وظیفه نیست.
با این تفاسیر چندان هم بعید نیست که داستان یا رمان تازهای بنویسید؟
البته تا حرف تازهای برای مردم نداشته باشم، نمینویسم حتی اگر به معنای خداحافظی همیشگیام باشد. نمیدانم داستان «درختو» را خواندهاید یا نه. دربارۀ درخت سیبی در روستای زادگاهم، برای سالها دور کودکیام. درخت عجیبی بود که دو مرتبه در سال شکوفه میداد، یکی اوایل بهار و دیگری اوایل پاییز. درست وقتیکه برگهای درختان میریخت. حتی مرتبۀ دوم هم میوه میداد. مادربزرگم میگفت میوههای زمستانی درختمان، میوۀ پیری است. ماجرای این درخت که ردّپای آن در برخی داستانهای من آمده مصداق خودم است؛ دیگر نمینویسم، مگر نوشتهام در حکم آن میوۀ زمستانی باشد و حرفی متفاوت داشته باشد.
البته فقط این درخت نیست که از روزگار کودکیتان به نوشتههای شما راه پیداکرده، در اغلب آثارتان حضور پررنگی از خودتان هم دیده میشود. بهویژه در «شما که غریبه نیستید». حالا که این بحث به میان آمد از این بگویید که خود واقعی هوشنگ مرادی کرمانی بیش از همه در کدام کتابتان دیده میشود؟
در هیچکدام از آثارم هرگز خود واقعیام را از خوانندگان پنهان نکردهام. خوب یا بد زندگیام در اغلب آنها آمده است. تمام این شصت سال نویسندگیام هرگز به اینکه بهتر است فلان بخش زندگیام یا خودم را سانسور کنم، فکر نکردهام، حتی به اینکه قرار است نوشتهام را نوجوان بخواند یا سالمند! مسلمان بخواند یا یهودی و مسیحی هم فکر نمیکنم. برای من هیچکدام از اینها مهم نیست. تنها هدفم این بوده که تجربیات زیستیام را به قالب کلمات بیاورم. با اینکه زندگیام به نوعی در همه آثارم دیده میشود، اما همان طور که اشاره کردید «شما که غریبه نیستید» بهطور مستقیم بخشی از زندگی من را شامل میشود. این کتاب با وقایع روزگار دور کودکیام شروع میشود. گاهی خودم هم تعجب میکنم که چطور آن روزها را با چنان جزئیات دقیقی به خاطر دارم. به گمانم مادرم بهجای یک نوزاد، دوربین فیلمبرداری به دنیا آورد! دوربینی که از همان اول هر چیزی که دیده و شنیده را ضبط کرده و تمام این سالها هر مرتبه از زاویههای مختلفی سراغ آنها رفته و کتابی نوشته است. حتی آن کتابهایی که خیلی از من دور هستند هم بخشی از تجربیات من را شامل میشوند. در «شما که غریبه نیستید» روزگار عجیبی از زندگیام پیش روی مخاطبان آمده است؛ آن روزهایی که هیچ مدرسهای ثبتنامم نمیکرد، آنقدر که درنهایت من را به یک مدرسۀ شبانهروزی در یک یتیمخانه میبرند. از اواسط کلاس پنجم تا آخر ششم هم در آن یتیمخانه ماندم تا بتوانم به دبیرستان بروم. هرکسی که داشتم از دستم رفته بود. مادربزرگی که بزرگم کرده بود. روستای زادگاهم. بعدتر گاهی سری به آنجا میزدم و یادداشت برمیداشتم. آن صفحات کاغذی آیینۀ من بودند، صورتم را میتوانستم در سفیدی آنها ببینم. کاغذها کمکم هر چیزی را که نداشتم به من دادند و جای خالی همۀ آنها را گرفتند، مادرم و دوستانی که هرگز نداشتم. این کاغذ سفید بدون آنکه تحقیر یا سرزنشم کند همدم من بود. در همین کاغذها بود که هر آنچه را همچون دوربین فیلمبرداری دیده بودم به نوشته تبدیل میکردم. البته این ویژگی تنها خاص من نیست، هر نویسنده و هنرمند دیگری هم اینگونه است و همانند یک دوربین ضبط صدا و فیلم هر چیزی را که با حسهای خود دریافت کرده در قالب مخلوقات ادبی و هنری پیش روی مخاطبان میگذارد.
پس ویژگی تصویری بودن نوشتههای شما از همین نگاهتان آمده!
بله، و شاید بخشی از جلب نظر مخاطبان به آثارم را بتوان در همین مسئله یافت.
البته نمیتوان منکر این شد که بهرغم آنکه اغلب داستانهای شما به جغرافیا یا قشر خاصی تعلق دارند برای عموم مخاطبان قابلدرک و همذاتپنداری هستند. مانند داستان «مهمان مامان» که با کارگردانی داریوش مهرجویی به سینما هم راه یافت!
بله، ماجرایی که در همین داستان آمده شاید متعلق به قشر خاصی از جامعه و عمدتاً هم طبقۀ فقیر و جنوبشهری باشد، اما برای همه قابلدرک است. از طرفی، زندگی این طبقه، برخلاف دوست نویسندهای که اصرار دارد انواع خلافها و ناهنجاریهای اجتماعی را برآمده از آنان بداند، من نظر دیگری دارم. در بین این مردم مهر و دوستی رنگ و بوی صادقانهتری دارد. اینها را همینطوری و بر اساس حدس و گمان نمیگویم. من برای سالهای سال کنار همین آدمها زندگی کردهام و خانهام در همین محلههای جنوب شهر بود.
همان خانهای که در اختیار شهرداری گذاشتهاید؟
بله، خانۀ کوچکی که قرار شده به مؤسسۀ فرهنگی «قصهخانه» تبدیل شود. من و همسرم سالها در آن خانه زندگی کردیم و فرزندمان هم آنجا متولد شد. این خانهای است که بسیاری از آثارم همچون قصههای مجید را در آن نوشتم. من بین اینها بزرگ شدهام، قصههای بسیار زیبایی در روح این آدمها و روابط آنها جاری است؛ داستانهایی که به قلم کمتر نویسنده یا فیلمسازی آمدهاند. داریوش مهرجویی این اقتباس را با نگاه مهرآمیزی به مردمان فقیر ساخته است.
استاد، ماجرای آن چهار خیابانی که قرار بود به تصمیم شورای شهر به نام شما و چند نویسندۀ دیگر ثبت شود به کجا رسیده؟
هنوز که اتفاقی رخ نداده. در شورای شهر مصوب میکنند به نام من، جبار باغچهبان، صمد بهرنگی و مهدی آذریزدی چند خیابان نامگذاری شود. گویا فرماندار تهران با اسامی ما چند نفر مشکل داشته و نپذیرفته است. برای من عجیب است که چرا مخالفت شده! من یا مهدی آذریزدی که اصلاً در زمرۀ نویسندگان سیاسی قرار نمیگیریم. از سوی دیگر صمد بهرنگی هم آنقدر حق بر گردن ادبیات دارد که بیانصافی است آثارش از دریچۀ تفکرات سیاسی او دیده شود. جبار باغچهبان هم که آنقدر خدمت بزرگی به این مرزوبوم کرده که چنین اقداماتی در حکم قدردانی کوچکی از او به شمار میآید. من هرگز انتظاری از هیچکدام از مسئولان نداشته و ندارم، اما از این مواجهۀ عجیب واقعاً دلگیر شدم. چطور میشود وقتی سالهاست در فرهنگستان زبان و ادب فارسی، هیئت امنای بنیاد فارابی و نهاد کتابخانههای عمومی کشور عضو هستم، نامگذاری یک خیابان به نام من مشکل داشته باشد!
بازگردیم به آثارتان؛ اغلب مردم با «قصههای مجید» شما را شناختند. وقتی در آن سالها، هر جمعه پای مجموعه تلویزیونی «کیومرث پوراحمد» از این نوشتهتان مینشستید و آن قصهها را از قاب تلویزیون میدیدید چه حسی داشتید؟
وقتی مجیدِ آن قصهها را در تلویزیون میدیدم، حس عجیبی داشتم. آنقدر تحت تأثیر برخی قسمتها قرار میگرفتم که اشک میریختم، البته هرگاه که نوشتهای از من به سینما یا تلویزیون راهیافته همان اول قصهام را از آن ساخته جدا کردهام. کارگردان هم به اندازۀ نویسنده در خلق اثر خود حق دارد. قرار نیست همۀ ساختهاش بر مبنای سلیقۀ من نویسنده پیش برود. دربارۀ قصههای مجید هم چنین نگاهی داشتم و برای آن هویتی مستقل از نوشتههای خودم قائل بودم. حتی پیشتر هم به پوراحمد گفته بودم که تو کار خودت را میسازی و من هم اثر خودم را نوشتهام. بخشی از زندگی من دربارۀ علاقهمندیام به سینما گذشته است. جنس این هنر را میشناسم. حداقل ۴۰ سال در داوری جشنوارههای فیلم حضور داشتهام. بنابراین حتی وقتی پای تماشای فیلمی از کارهای خودم مینشینم، آن ساختۀ تلویزیونی یا سینمایی را از نوشتۀ خودم جدا میکنم. از این جنبه به تماشای آن مینشینم که فیلم خوبی هست یا نه. اتفاقاً موافق ساخت عینی فیلم از آثار داستانی نیستم. چندی پیش خانمی به من زنگ زد که آقای مرادی کرمانی خواهان ساخت فیلمی از داستان «چهارراه» شما هستیم و ادامه داد که قول میدهم واژه به واژۀ آن به فیلم تبدیل شود و اصلاً در آن دست نبریم! این را که شنیدم گفتم من اصلاً این فیلم را نگاه نمیکنم. اگر قرار به ساخت عینی اثر من باشد پس نقش و ابتکار کارگردان چه میشود؟ تعجب کرد و گفت که باقی نویسندهها خوشحال میشوند، اما من هم میدانم با چنین نگاهی کار ارزشمندی درنمیآید.
و همین تفکرات اشتباه سبب دور ماندن اهالی ادبیات و سینمای کشورمان از یکدیگر شده است!
متأسفانه برخی دوستان نویسنده گمان میکنند اقتباس یعنی ساخت فیلم یا سریال از کلمه به کلمۀ نوشته آنان؛ البته در شکل نگرفتن این تعامل هر دو گروه ادبیاتیها و سینماییها مقصر هستند.
در خلال صحبتهایتان به تنهایی سالهای کودکی و نوجوانیتان اشاره کردید؛ این چند دهه فعالیت جدی ادبی چقدر به پر کردن تنهاییتان کمک کرده؟
خیلی زیاد. اگر ادبیات نبود که من آنهمه سختی را تاب نمیآوردم. از همین بابت شنیدهام که برخی روانشناسان کتاب «شما که غریبه نیستید» من را به مراجعهکنندگان خود پیشنهاد میدهند. من خودم را با نوشتن این کتاب درمان کردم؛ کاغذ سفیدی که پیشتر از آن گفتم برای من حکم یک درمانگر داشت.
با این حساب خداحافظی از نوشتن برایتان سخت نیست؟
ادبیات که تنها نوشتن نیست، نمینویسم اما بسیار مطالعه میکنم و هم اینکه فیلم بخشی جداییناپذیر از زندگیام است. همین حالا روی میز مطالعهام را که ببینید چندین کتاب مختلف جا خوش کرده، از سفرنامۀ ناصرخسرو که دوباره سراغش رفتهام تا کتاب «نردبان آسمان» که گزارش مثنوی به نثر است. ادبیات همچنان مونس روزها و شبهای من است. پیادهروی، فیلم و کتاب سه جزء جداییناپذیر زندگیام هستند؛ هرچند که هرازگاهی به یادداشتهای قبلی سر میزنم. با ناشر آثارم هم ارتباط دارم، مخصوصاً که در حال بازنشر آثارم در قالب چندین مجموعه است.
تعاملی که از طریق آثارتان در تمام این سالها با خوانندگان داشتهاید چه رهاوردی برای شما داشته؟
«شما که غریبه نیستید» را که بخوانید متوجه روزگار سختی که در کودکی و نوجوانی پشت سر گذاشتهام میشوید. کسی را نداشتم جز یک پدر بیمار که او هم مبتلا به روانپریشی بود. آنقدر تنها بودم که جواب سلامم را هم نمیدادند. شاید باورتان نشود، اما وقتی از روستای سیرچ به کرمان رفتم کنار کوچه میایستادم و هر کسی رد میشد سلام میکردم. دلم میخواست کسی برگردد و بپرسد که حالت چطور است، اما حالا دوستان زیادی از سراسر ایران و حتی خارج از کشورمان دارم؛ آن هم در شرایطی که نه آدم ثروتمندی هستم و نه شهرت برخیها را دارم. شاید از نظر مالی به منافعی دست نیافته باشم، اما این همه لطف و مهربانی سرمایۀ گرانبهایی است که از راه نوشتن به دست آوردهام.
بنابراین اگر بازگردید به اواخر دهۀ ۴۰ باز هم قدم در همین مسیر میگذارید؟
بله، نوشتن برای من همچون چشمهای در قلب یک کویر است.
در زادروز ۷۷سالگیتان، بعد از ۶۰ سال نویسندگی چه آرزویی دارید؟
بزرگترین آرزوی من این است که آرامش به زندگی هموطنانم و از آن فراتر به همۀ دنیا بازگردد. ایکاش حتی در شرایط فعلی که کرونا بیش از قبل به مشکلات و نگرانیهایمان افزوده برای بهبود حالمان هر کاری از عهدهمان ساخته است انجام بدهیم. بگذارید یک پیشنهاد دوستانه داشته باشم؛ هر صبح، بهمحض بیدار شدن از خواب، قبل از هر کاری یک قاشق چایخوری امید و صبر میل کنید تا در طولانیمدت تأثیر آن را ببینید. این توصیه را از مردی که بر زندگیاش ناملایمات طاقتفرسایی گذشته اما کم نیاورده، جدّی بگیرید.
یادداشت
برای آثار مرادی کرمانی نمیتوان هیچ مرزی قائل شد
افشین شحنهتبار، ناشر ایرانی ـ انگلیسی «شمع و مه»
سالهاست کار انتشار کتابهای هوشنگ مرادی کرمانی به زبانهایی از جمله انگلیسی، فرانسه، هندی، صربی، چینی، آلمانی و عربی و حتی نسخههای آموزشی دو زبانۀ انگلیسی ـ فارسی را در کشورهای مختلف به عهده دارم. به همین مناسبت هم سفرهای متعددی بههمراه ایشان به نقاطی از جهان داشتهام. البته این سفرها تنها محدود به همراهی این نویسنده نبوده و مشابه آن را با بیش از ۶۰ نویسندۀ بزرگ دیگر کشورمان هم تجربه کردهام، اما هیچکدام به اندازۀ همراهی با او خاطرهانگیز نبودهاند. این شاخصه از جهت تفاوت مواجهۀ مخاطبان غیرایرانی با او در نشستها و برنامههایی است که در کشورهای مختلف برگزار شدهاند. شاید باورتان نشود، اما بسیاری از علاقهمندانی که برای دیدار و صحبت با آقای مرادی کرمانی به این برنامهها میآمدند او را بهچهره میشناختند! احتمالاً به این خاطر که هوشنگ مرادی کرمانی از معدود نویسندگان ایرانی است که موفق به کسب جوایز متعدد بینالمللی شده است. جوایزی که از جملۀ آنها میتوان به «کبرای آبی» زوریخ سوئیس، نامزدی هانس کریستین اندرسن، دریافت جایزه لوکارنو در بخش فیلمنامهنویسی و… اشاره کرد. نکتۀ دیگری که نمیشود از آن صرفنظر کرد این است که اغلب افرادی که در دیگر کشورها موفق به مطالعۀ آثارش شدهاند با آنها ارتباط گرفتهاند. انگار که نمیتوان برای آثارش هیچ مرزبندی ملی یا فرهنگیای در نظر گرفت. در یکی از همین سفرها برای حضور در مراسم نقد و معرفی «مربای شیرین» سفری به چین داشتیم. نویسندۀ کتاب و مترجم چینیاش هم بودند. آقای مرادی کرمانی برای حاضران بخشی از زندگیاش را بازگو کرد. بر چهرۀ حاضران که اغلب هم چینی بودند تمرکز داشتم و با تعجب دیدم همگی از شنیدن تلخیهای بسیاری که در کودکیاش متحمل شده اشک میریزند. بعدتر به دانشگاه «جواهر لعل نهرو» هند رفتیم. آنجا با هندیانی روبهرو شدیم که ترجمۀ کتابهای مرادی کرمانی را خوانده بودند و آنقدر نوشتههای او بر آنها اثرگذار گذاشته بود که سراغ یادگیری زبان فارسی رفته بودند و حتی آنجا بخشهایی از آثار نویسندۀ محبوبشان را به فارسی خواندند. ادبیات کلاسیک فارسی ایران برای هندیها غریبه نیست، اما حتی آن شاهکارها هم نتوانسته بود اینچنین آنان را بهسوی فرهنگ و زبانمان بکشاند. در سفر دیگری به دعوت دانشگاه لندن عازم انگلستان شدیم؛ حضور علاقهمندان آنقدر زیاد بود که مسئولان برای جلوگیری از ورود جمعیت بیشتر درهای دانشگاه را بستند و اعتراف کردند که بهندرت برای نویسندهای غیرانگلیسی این تعداد مراجعهکننده میآید. در صربستان، آلمان و اتریش هم با استقبال بسیاری روبهرو شدیم. برای مردم آنها آقای مرادی کرمانی به معنای واقعی یک سلبریتی بود و از شهرهای مختلف به هتل مراجعه میکردند تا از او امضا بگیرند و… این در حالی است که خیلی از این افراد حتی ایرانی نبودند. تجربههای اینچنینی از سفرهای مشترکمان بسیار است، اما در این مجال اندک نمیتوانم از همۀ آنها بگویم. همین چند مورد کافی است تا متوجه شویم آقای مرادی کرمانی نویسندهای درجهیک، آن هم در سطح جهانی است و آثارش برای هر ملیت و قومیتی خواندنی است. چنین نویسندگانی، با این میزان اثرگذاری، انگشتشمار هستند. کاش بیش از این قدرش را بدانیم.
امیدوارم این خداحافظی همیشگی نباشد
نوشآفرین انصاری، دبیر شورای کتاب کودک
برای صحبت دربارۀ این دوست قدیمی بگذارید به سالها قبل بازگردم؛ بیش از ۳۰ سال پیش که هوشنگ مرادی کرمانی با شورای کتاب کودک آشنا شد و به جمعمان آمد. آشنایی نزدیک من با مرادی کرمانی به همان دوره بازمیگردد؛ مردی که تنها یک نویسندۀ خوب و شاخص نیست، بلکه ویژگیهای اخلاقیاش نیز مثالزدنی است. نویسندهای بسیار صمیمی و به معنای واقعی دوستداشتنی. این برداشت من تنها نیست. همۀ آنهایی که به طریقی با او حشر و نشر داشتهاند این گفته را تأیید خواهند کرد. مرادی کرمانی را مردم هم دوست دارند؛ بهویژه بعد از انتشار قصههای مجید که به نویسندهای شناختهشده برای عموم تبدیل شد. هرچند که شهرت او تنها به آن کتاب محدود نشد. بعدتر دیگر داستانهای کوتاه و رمانهای او هم با استقبال زیادی مواجه شد. طی همۀ این سالها من و همکارانم در شورای کتاب کودک شاهد اثرگذاری نوشتههای او بر مخاطبان، بهویژه نوجوانان بوده و هستیم. به گمانم «شما که غریبه نیستید» یکی از شاخصترین آثار او به شمار میآید؛ رمانی که شرح حال شخصی، بسیار مهم و از سویی تأثیرگذار خودش است و البته جایگاه دیگر نوشتههای او از جمله «خمره» هم قابل تأمل است. اثرگذاری آثار مرادی کرمانی تنها به کشور خودمان محدود نمیشود. او در سطح بینالمللی هم تأثیر عمیقی داشته. بسیاری از آثارش به زبانهای دیگر ترجمه شده و مورد توجه مخاطبان خارجی قرار گرفته است. داستانهای او، بهعنوان اولین نویسندۀ ایرانی، به کتابهای درسی برخی کشورهای اروپایی راه یافته و بیتردید بر ذهن دانشآموزان بسیاری در نقاط مختلف دنیا اثر میگذارد. طی همۀ سالهایی که از همکاری او با شورا میگذرد هرگز از هیچ کمک و حمایتی دریغ نکرده است؛ هرچند که محدودیتهای کرونایی سبب کاهش ارتباط مستقیم ایشان با جامعه شده است. ای کاش زودتر به شرایط عادی بازگردیم تا باز هم بتواند در جمع علاقهمندان خود حاضر شود و آنان را از داشتهها و گفتههایش بهرهمند سازد. مرادی کرمانی در آثارش خلق ادبی کرده است. او خیلی هوشمندانه سراغ انتخاب موضوعات رفته، در چگونگی به تصویر کشیدن زنان و از سویی حتی شرایط دشواری که پیش روی مخاطبان گذاشته عزت نفس عجیبی نهفته است. در بسیاری از نوشتههایش همچون «بچههای قالیبافخانه»، «قصههای مجید» و «شما که غریبه نیستید» بحث فقر به پررنگی مشهود است. هرچند که در این فقر نوعی نجابت، سربلندی و امید نیز هست. از همین بابت داستانهایی که نوشته برای دیگر مردمان جهان هم قابل درک است و شاید به همین خاطر ترجمۀ آثارش با چنین استقبالی روبهرو شده است. نوشتههای او، هم ادبیات است و هم بسیار واقعی. هم دربردارندۀ مشکلات و تلخیهاست و هم در نهایت شیرینی و لطافت دارد. نوشتههای مرادی کرمانی از بوم فرهنگی و زیستی خود آنقدر قدرتمند است که میتوان او را سفیر فرهنگی کرمان و فراتر از آن کشورمان دانست. از اینکه فرصتی برای تبریک تولد ۷۷سالگی این دوست قدیمی پیدا کردهام خوشحال هستم و برای او آرزوی سلامتی دارم. امیدوارم خداحافظی هوشنگ مرادی کرمانی همیشگی نباشد و باز هم بنویسد. در این بین برای همسرش هم آرزوی سلامتی و تندرستی دارم که در تمام این سالها نویسندۀ محبوبمان را، در تلخیها و شیرینیهای روزگار، همراهی کرده است.