- ب ب +

فرهنگ عامه و زندگی

 در این روز‌ها دیگر گمان نمی‌رود سخن گفتن در باب لزوم گردآوری فرهنگ عامه و پبش گیری از تباه شدن و از میان رفتن این شاخه ی عظیم درخت تناور فرهنگ و هنر مردم ایران موردی داشته باشد. بیست سال پیش ـ و شاید حتا ده سال پیش ـ چنین گفتاری ممکن بود مؤثر واقع شود و گروهی از علاقه مندان به ادب و فرهنگ را در این کار رهنمون شود. اما امروز دستگاه های متعدد، مرکز مردم شناسی وزارت فرهنگ و هنر، دستگاه رادیو تلوزیون ملی ایران و برخی سازمان های دیگر از روی شغل و علاقه به این شغل می‌پردازند و گروهی جوانان پر شور در دور افتاده ترین نقاط کشور یا به دست یاری ایشان بر می‌خیزند و یا خود در حد امکان ها و مقدورات خویش قدمی در این راه بر می‌دارند و هر روز که می‌گذرد، شاهد انتشار اثری تازه در این زمینه هستیم و این خود ـ با نهایت مسرت نشان آن است که کوشش گذشتگان و پیش گامان در این راه مؤثر اقتاده و جماعتی را در این میدان به تلاش و تکاپو وا داشته است. آهنگ این فعالیت نیز خوش بختانه روی در افزونی دارد و آینده ی به تری را نوید می‌دهد.
 
از سوی دیگر اگر اندکی بیش تر دقت کنیم  قلمرو فرهنگ عامه را عرصه ای سخت گسترده و پهناور می یابیم که در پهنه ی زمان و مکان گسترده است. برخی سنت‌‌ها هنوز در میان ما متداول است که به درستی زمان آغاز آن را نمی‌دانیم و یقین داریم که برخی از آن ها بسیار قدیم است و به دوران‌های دور پیش از تاریخ می‌پیوندد. تاریخ برخی دیگر را نیز به درستی می‌توان تعیین کرد.
 
جمشید، پادشاه پیشدادی در گذشته ای بسیار دور، پیش از پدید آمدن کشور ایران می‌زیسته است. نام وی هم در اوستا و هم در ودا، کتاب دینی هندوان باستان آمده و از همین نکته پیداست که دوران فرمان روایی وی پیش از جدا شدن ایرانیان از برادران هندی خویش و جای گزین شدن در فلات ایران بوده است.
 
سرگذشت جمشید در شاهنامه فردوسی بسیار مختصر است و اطلاعات بیش تری در باب زندگانی او در گرشاسب نامه ی اسدی و در کتابی به نام جمشید نامه که فقط ترجمه ترکی آن در دست است و متن فارسی آن تاکنون دیده نشده است می توان یافت. لیکن همان مختصر اطلاعی که در شاهنامه از وی به دست داده شده است شایان تأمل و درنگ بسیار است. حکیم توس در شاهنامه تصریح می‌کند که جمشید دیوان را مسخر خویش ساخت (و همین نکته و شاید برخی جزییات دیگر بعدها موجب آمیخته شدن سرگذشت جمشید پادشاه آریایی با سلیمان پادشاه یهود که قرآن خلعت پیغمبری را نیز به دو ارزانی داشته شده است).
 
با آن که شرح این ماجرا در شاهنامه بسیار مختصر است لیکن فردوسی گوید که وی دیوان سیاه و دیوان سفید را مطیع و منقاد ساخت و آنان گرمابه و ایوان و عمارت ساختن و خط نوشتن را بدو و به ایرانیان آموختند و نه یک خط، بلکه سی خط به ایرانیان یاد دادند. بنا به این گفته ی مختصر این دیوان موجودهایی زنده و جسمانی بودند، سواد داشتند و خط می‌نوشتند و برای شست وشوی خویش به گرمابه می رفتند و رنگ پوسب برخی از آنان سیاه و برخی سفید بود. راستی این دیوان چه موجودهایی بودند؟ این مطلب موضوع بحث من نیست و حقیقت را بخواهید اطلاع دقیقی جز حدس و گمان در این باب ندارم. همین اندازه می‌دانم که پیش از سکونت آریاییان در فلات ایران جماعتی نه از نژاد ایرانی در این سرزمین، به ویژه در سواحل دریاهای شمال و جنوب می‌زیستند. رنگ پوست ساکنان ساحل بحر خزر سفید بود (چنان که اکنون نیز هست) و ساکنان سواحل خلیج فارس و دریای عمان اگر نه پوست سیاه و موی مجعد، دسته کم پوست تیره داشته و هنوز تا روزگار ما جماعتی از این گونه کسان در این نقاط ساکنند. آیا اینان تمدنی پیش رفته تر از قوم های نورسیده ی آریایی داشته اند؟ ممکن است چنین باشد. آنان، به ویژه ساکنان سواحل جنوب از را ه دریا با فنیقیان و کارتاژیان و گروهی دیگر که شاید به درستی آنان را نمی‌شناسیم ارتباط داشتند. فنیقیان نخستین قومی هستند که الفبا را ـ به علت ضرورت کار بازرگانی خویش ـ اختراع کردند و در نوشتن و خواندن و آسان کردن این کار دشوار انقلابی ایجاد کردند که تأثیر آن در آن دنیای قدیم و طلوع عصر تاریخی کم تر از اختراع فن چاپ در سپیده دم عصر جدید نبود.
 
به هر حال، رفتن به دنبال این ماجرا و روشن کردن چه گونگی آن پرده ابهام را از روی دوران بسیار کهنی از تاریخ، به یک سوی می‌زند و این امر از نظر بازشناختن هویت ملی ما ایرانیان دارای اهمیت فراوان است.
 
از سوی دیگر با آن که فرهنگ عامه قلمرو جدا و فرهنگ رسمی و دانشگاهی میدان دیگری دارد، با این حال چنان که در آغاز کار تصور می‌رود، جداکردن این دو از یکدیگر چندان آسان نیست. ممکن نیست بدون دانستن داستان های حماسه ی ملی ( که تصویری از داستان های عوام در لباس ادبی است). و خواندن قصه های پیغمبران (که از جهت دیگر رویی در فرهنگ عامه دارد) شاهکارهای ادب رسمی را بتوان فهمید. در حقیقت ادب رسمی، بر روی دو پایه ـ  حماسه ملی و روایت‌های دینی ـ بنا شده است. بی شناختن قهرمانان شاهنامه، شعر حافظ و سعدی را که به ظاهر فرسنگ‌ها از داستان‌های خاندان زال و سام و رستم دور است نمی‌توان فهمید. برای شاهد مثال یاد کردن دو بیت از حافظ کافی است:
 
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چکل / شاه تر کان فارق از حال ما، کو رستمی؟
 
و نیز:
 
شاه ترکان سخن مدعیان می شنود / شرمی از مظلمه ی خون سیاووشش باد
 
شعر سعدی را نیز بدون تسلط به معارف اسلامی نمی توان درک کرد. در این باب نیر شاهد بسیار می توان آورد، لیکن به یک بیت اکتفا می‌شود:
 
چون کنعان را طبیعت بی هنر بود / پیمبر زادگی قدرش نیفزود
 
از این بیت پیداست که کنعان پیغمبر زاده بوده و خود از «هنر پیمبری» چیزی به میراث نبرده است. سپس در تفسیر‌ها می‌خوانیم که کنعان نام آن پسر حضرت نوح بود که از آمدن در کشتی خودداری کرد و گفت: من بر بالای کوهی می‌روم که مرا از غرق شدن باز دارد. لیکن طوفان طغیان کرد و آب او را فرو گرفت و غرق کرد و بی دانستن این معنی اگر فهمیدن مطلب سعدی ناممکن نباشد بسیار دشوار است. باز می‌توان گفت تفسیر و حدیث و حماسه ی ملی از مقوله های ادبی است و در کتاب های رسمی نشان آن را می‌توان یافت. لیکن گاه تفسیر برخی شعرها را در هیچ کتابی نمی توان یافت.
 
شیخ اجل را غزلی است بدین مطلع:
 
من با تو نه مرد پنجه بودم / افکندم و مردی آزمودم
 
و در آن گوید:
 
در حلقه ی کارزارم انداخت / آن نیزه که حلقه می‌ربودم
 
معنی نخستین مصراع روشن است. اما این مصراع آخر چه معنی دارد و اگر بتوان معنایی برای آن تراشید چه ارتباطی با مصراع نخست پیدا می‌کند. نیزه ای که (با آن) حلقه می‌ربودم چه نیزه ای است و حلقه ای که با آن می‌ربایند چیست؟ هیچ فرهنگ و تفسیر و شرحی شما را در این راه یاری نمی‌کند تا وقتی که سال‌ها بعد، در ضمن مطالعه ی یک داستان عوامانه و در هنگام شرح و بیان هنرنمایی یکی از قهرمانان می‌خوانید که پیاده ی جلودار پهلوان به میدان آمد و مقداری حلقه ی آهنین را در فاصله های مختلف روی زمین پخش کرد. آن گاه سوار به قصد عرض هنر به تاخت از آن سوی میدان فرا رسید و در ضمن تاختن اسب با سرعت هر چه تمام تر حلقه‌ها را یکا یک با سر نیزه از زمین بر چید، مقصود سعدی آن است که این هنرمندی در نیزه وری و ربودن حلقه‌ها موجب مغروری من شد و مرا در حلقه ی کارزاری (کارزار عشق) انداخت که جان به سلامت از آن به در بردن دشوار است.
 
لیکن تنها فرهنگ عامه نیست که گاه فصل مشترکی با ادب پیدا می‌کند و بی آگاهی از فرهنگ عامه نمی‌توان مفهوم آثار ادبی را دریافت، بلکه این رابطه ی متقابل است و ادب راهی را بر پژوهشگر فرهنگ عامه می‌گشاید. اطلاع ما در باب کشتی گرفتن درمیدان و مسابقه ی پهلوانی اگر محدود به معلومات شفاهی و سینه به سینه باشد تا یکی دو سده ی قدیم تر نمی رود. اما در گلستان سعدی داستان کشتی گیری را می خوانیم که در صنعت کشتی گرفتن سر آمد بود و سیصد و شصت بند فاخر می‌دانست و چون گوشه ی خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه فن را بدو آموخت و یک فن را برای روز مبادا نگاه داشت. شاگرد که از غرور جوانی و نیروی پایان ناپذیری آن سرمست بود، روزی دعوی کرد که من اگر حرمت استاد را نگه می‌دارم از نظر رعایت احترام استادی است ورنه به فن با او برابرم و به قوت از او برتر. استاد را این سخن سخت آمد، بفرمود تا خاک کشتی ریختند و به میدان در آمد و با آن یک فن که از وی پنهان نگاه داشته بود شاگرد حق ناشناس را برداشت و بر زمین کوفت. تنها وجود این حکایت نشان می‌دهد که در سده ی هفتم هجری و قطعن مدت ها پیش از آن مسابقه ی کشتی در حضور شاهان و امیران رایج بوده است (در باب کشتی در میدان جنگ که از شاهنامه ی فردوسی اطلاع کافی داریم) و از مطالعه ی متن آن برمی‌آید که در روزگار شیخ اجل سعدی کشتی گیران تا سیصد و شصت فن کشتی می‌دانسته اند و امروز این تعداد به کم تر از نصف تنزل کرده یا دست کم نام آن ها چنین می‌نماید. از این جالب توجه تر حکایت مشت زنی که از دهر مخالف به فغان و از حلق فراخ به جان آمده بود. داستان مشت زنی بسیار شیرین و در عین حال طولانی ترین داستان گلستان سعدی است و در این مقام مجال نقد و تحلیل و حتا نقل بخش کوچکی از آن نیست. علاقه مندان می‌توانند این داستان دلکش را در گلستان بخوانند. لیکن وجود همین حکایت و نیز حکایت کوچکی در بوستان که با این مصراع «یکی مشت زن بخت و روزی نداشت» و اشارت‌های دیگری که جای جای در بوستان یا گلستان هست نشان می‌دهد که این ورزش در روزگار سعدی رواج تمام داشته است و حال آن که ما آن را دست کم با اسلوب و فاعده های کنونی  از صادرات غرب می‌شماریم.
 
روشنگری فرهنگ عامه در عرصه ی تاریخ بیش از میدان ادب است. در تاریخ ۲۵۰۰ ساله ی ایران همواره شاهان بر این سرزمین حکومت کردند و ایران هیچ حکومتی جز حکومت سلطنتی نداشته است. بدیهی است که هر شاهنشاه و هر شاه و حتا هر فرمان روای کوچک دستگاهی و درباری برای خود داشته است. کتاب‌های تاریخ متعدد مفصل و مختصر نیز در دوران فرمان روایی این حکم رانان کوچک و بزرگ نوشته شده و گاهی مؤلفانی مانند بیهقی دقت در جزییات را به حد اعلا رسانده و حتا روز و ساعت اتفاق افتادن رویدادها را ثبت کردند. اما با وجود همه ی این منابع تاریخی، دربار شاهان مقتدری مانند سلطان محمود غزنوی و ارسلان و ملک شاه سلجوقی و شاه عباس  صفوی چه شکلی و چه آدابی داشته است؟ آیا حاضران در بار در حضور شاه بر صندلی می نشسته اند یا بر روی زمین؟ شرف یابی به حضور شاه چه آداب و ترتیبی داشته، رسولان را چه گونه پذیرایی می‌کرده اند. تزیینات و آرایش‌های درون دربار چه گونه بوده است.در باب این مسایل تقریبن هیچ نمی‌دانیم و این نه از آن جهت است که مورخان در این باب کاهلی کرده باشند. خیر. لیکن به ذهن آن ها نمی‌رسیده است که دستگاهی را که ـ مثل وزارت خانه‌ها و دستگاه های دولتی امروزـ هر روز در آن رفت و آمد داشته و هزاران فراش و خدمتکار و کارمند و وزیر و امیر در آن می رفته و می‌آمده اند با ذکر جزییات شرح دهند. از همین نظر از کتاب عظیم بیهقی که فقط در شرح رویدادهای دوران ده ساله ی فرمان روایی سلطان مسعود غزنوی است تقریبن هیچ در باب این مسایل به دست نمی‌آید چنان که ممکن است صد سال بعد نیز پژوهشگران ـ در صورتی که کیفیت و آداب و ترتیب و حتا شکل بنای دستگاه های امروزی دربار شاهنشاهی به دقت نوشته نشود ـ در این باب بی اطلاع بمانند. اما این تاریکی را کتاب‌های افسانه و داستان روشن می‌کنند. در داستان سمک عیار که در سده ی پنجم یا ششم نوشته شده دربار مرزبان شاه پادشاه داستانی و بازیگر قصه ی سمک به دقت تمام شرح داده شده و نویسنده جزییات آن را بی‌شک از روی دربار عصر خویش باز آفریده و ما را از بسیاری آداب و رسوم آن روزگار آگاه ساخته و در حقیقت تاریخ را تکمیل کرده است و بر همین قیاس است داراب نامه ی بیغمی برای سده ی هشتم هجری و رموز حمزه و اسکندرنامه ی آخری برای سده ی‌های یازدهم و دوازدهم.
 
تأثیر متقابل تاریخ بر افسانه نیز قابل ملاحظه است: در قصیده ی معروف فرخی به مطلع:
 
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر / سخن نو آر که نور را حلاوتی است دگر
 
که در حقیقت فتح نامه سفر سلطان محمود به سومنات و گشودن آن دژ مستحکم است و در آن شرح رویدادی آمده که در هیچ منبع تاریخی دیگر یاد نشده است فرخی گوید که روزی لشکر محمود نزدیک بیابانی رسیدند و راه به جایی ندانستند. ناگهان هندویی پیر پیش آمد و گفت این جا بیابانی است بی آب و علف و پر خطر که از آن بدون رهبری آزموده جان بدر نتوانید برد و من سال‌هاست که از این راه رفت و آمد می‌کنم و می‌توانم شما را به راه نمایی خویش از این وادی پر خطر برهانم. محمودیان چون هیچ راه دیگری نمی‌دانستند، ناگزیر پذیرفتند.به ویژه آن که دلیل راه را نیز با خود می‌بردند  و اگر خطر مرگی درمیان بود وی را نیز تهدید می‌کرد. به اشاره ی هندو مقداری آب و آذوقه برداشتند و در بیابان رفتند. هر چه پیش تر می‌رفتند بیابان سهمناک تر می‌شد و اثری از وعده ی هندو و دریافتن آب و آبادی به نظر نمی رسید، کم کم آب و غذای لشکریان تمام شد و روزی چند نیز با نهایت ضعف و در غایت صرفه جویی در اکل و شرب راه پیمودند. آن گاه هندو بدیشان گفت: اینک وظیفه ی من به انجام رسیده است. من مردی پیرم که خویشتن را فدای آیین و عقیده و وطن خویش کرده ام و شما را به این وادی سهمناک رهنمون شدم و به جایی آوردم که جان به در بردن از آن ممکن نیست. سرنوشت شما مرگ در این بادیه است و با من هم هرچه بخواهید می‌توانید بکنید.
 
فرخی ادامه می‌دهد که لشکریان محمود به تأیید خداوندی و بر جای گذاشتن قربانیان بسیار سرانجام از آن بیابان بیرون آمدند و به پیروزی دست یافتند. اگر از مقداری مبالغه و اغراق که لازمه ی کار شاعران است و در این قصیده آمده بگذریم هیچ دلیلی برای تکذیب این واقعه در دست نیست. لیکن واقعیت در این ماجرا رنگ افسانه دارد و می‌تواند الهام بخش داستان سرایان شود و چنین نیز شده است. بعدها در بسیاری از داستان‌ها و از جمله رموز حمزه به مانند این رویداد با آب و تاب و شاخ و برگ بیش تر بر می‌خوریم و این امر تأثیر رویدادهای تاریخی را در افسانه سرایی نشان می‌دهد و بار دیگر این حقیقت را تأکید می‌کند که هیچ قصه ای نیست که هسته ای از واقعیت، پیچیده در آب و رنگ افسانه، در آن وجود نداشته باشد.
 
لیکن این تأثیر یک جانبه نیست.برخی افسانه های معروف تاریخ نویسان را تحت تأثیر قرار داده و آنان بر این دادن جاذبه ی بیش تر به تاریخ خویش از این قصه‌ها الهام گرفته اند. در ادب فارسی داستانی وجود دارد معروف به بختیار نامه که نوشته های متعدد از آن در دست است. بختیار نامه داستان پادشاهی است که دختر سپه سالار خویش را در راه می‌بیند و عاشق او می‌شود او را به شبستان خود فرا می‌خواند و عقد می‌بندد و سپس ماجرا را به سپهسالار آگهی می‌دهد. سپهسالار را این روش خوش نمی‌آید و برا او شورش می‌کند و شاه و دختر سپهسالار ناگزیر از شهر خود می‌گریزند و زن که کودکی در راه داشته است در بیابان وضع حمل می‌کند و چون دشمن به دنبال ایشان بوده است ناگزیر جگر گوشه ی خود را در بیابان بر سر چاهی به جا می‌گذارند و می‌روند. پس از آن گروهی از دزدان بر سر چاه می‌رسند و رییس دزدان آن کودک را به فرزندی بر می‌دارد و در آغوش مهر خویش می‌پرورد تا جوانی رشید و برومند می‌شود. سپس بر اثر حوادثی که مجال یاد کردن از آن‌ها نیست گذار این جوان به در بار پدرش که از شاهان همسایه کمک گرفته و سپه سالار را شکست داده و بر سر اورنگ خویش بازگشته است می‌افتد و داستان با رویدادهای جالب توجه ادامه می‌یابد. این داستان کهن است و شاید در ادب پهلوی نیز نسخه‌ای از آن وجود داشته است.
 
اسکندر بیک ترکمان مؤلف کتاب معروف عالم آرای عباسی هنگام سخن گفتن از رویدادهای دوران شاه طهماسب اول فصلی در باب پناهنده شدن شاه زاده ی گور کانی هند محمد همایون فرزند بابر نگاشته است و در آن گوید که همایون بر اثر نامهربانی برادران و نفاق ایشان از شیرخان افغان که پایه ی نوکری ملازمانش نداشت در کنار آب گنگ شکست بزرگ خورد مرکب در آب افکند و با تنی چند از خاصان خویش نجات یافت و به هر نقطه ی هند از اگره و لاهور تا سند روی آورد، کسی بدو روی موافقت نشان نداد. وی در این سرگردانی زن خویش را به همراه داشت و فرزند او جلال الدین اکبر که بزرگ ترین پادشاه گور کانی هند است در میان این پریشانی در راه به دنیا آمد و همایون او را با خدمتکاران در اردو گذاشت و زن را با خدمتکاری چند همراه برداشته قدم در بیابان توکل نهاد. همایون سرانجام به ایران آمد و از شاه طهماسب مهربانی و نوازش بسیار دید. لیکن مورخ که در هنگام نوشتن احوال او تحت تأثیر بختیار نامه بوده برای مؤثرتر ساختن شرح سرگردانی وی آن را به همان سیاق پرداخته، یاـ اگر بتوان گفت ـ در این مورد شباهتی شگفت میان افسانه و حقیقت پدید آمده است.
 
امروزه همه ی دست اندر کاران گردآوری فرهنگ عامه در نتیجه ی تحولی که در جامعه ی ما روی داده است ـ به حق ـ از فوت شدن فرصت و از میان رفتن سنت‌ها نگرانند و گاه برخی از ایشان گام را فراتر می‌گذارند و گمان می‌برند که اگر به سریع ترین صورت ممکن و در همین ایام معدود فرهنگ عامه را گرد آوری  نکنیم ایرانیان فردا دیگر اثری از آن نخواهند یافت. چنین دیدی البته با حسن نیت است اما با واقعیت نمی خواند، هنوز در مراسمی از نوع عروسی و عزا و حمام زایمان و شب شش و بله بران و گرفتن شب چهل شب سال و سینه زنی و روضه خوانی و تغزیه خوانی و حتا در زندگانی روزانه هر کس آداب و رسوم و مراسمی بر گزار می‌شود که بی‌آن ها نمی‌توان زندگی کرد.
 
چند سال پیش مؤسسه ی تحقیقات و مطالعات اجتماعی دانشگاه تهران کتابی بسیار جالب توجه انتشار داد با عنوان «از خشت تا خشت» و در آن کتاب همه ی آداب و رسوم زندگی افراد از هنگام افتادن بجه در خشت تولد تا زمانی که سر وی را بر روی خشت گور می‌گذارند مورد بررسی قرار گرفته بود و بدیهی است که بررسی همه ی این مراسم را ـ حتا برای هر محل و هر روستا باید در کتابی گردآورد.
 
بسیاری از این رسم‌ها و اعتقادها و افسانه‌ها، ریشه ای بسیار کهن دارد. گویند داستان خضر که قدم به هر جا می‌گذارد سبزه در آن جا می‌روید ( و بدین سبب اورا خضر نامیده اند) و قصه ی چشمه ی آب حیات که در ظلمات است و هر کس که از آن آب بنوشد عمر جاودان می‌یابد، افسانه‌هایی بسیار کهن و هزاران سال کهن تر از دوران زندگانی تاریخی آدمی است. این افسانه‌ها در هریک از قرون و اعصار صورتی دیگر یافته و سنت‌های کهن هر چند یکبار پس از آن که گرد فراموشی بر ایشان افشانده شد سمندروار از میان خاکسترهایی فراموش شده ی سنت کهن  به صورتی نو سر بر می‌کنند.
 
ایرانیان قدیم برای نور و کانون آتش احترام بسیار قایل بودند و هم اکنون هم می‌بینیم که گاهی عامه ی مردم به «سوی سلمان» و «سوی آتش» سوگند می‌خورند و چون چراغ خاموش شده روشن می‌شود، به ویژه اگر دسته جمعی در جایی مانند قهوه‌خانه نشسته باشند صلوات می فرستند. گمان می‌رود که انتساب سوی چراغ به سلمان فارسی که ایرانی و از یاران نزدیک پیامبر اسلام بود برای دادن وجهه مذهبی بدین سنت باستانی باشد. گاهی مطالعه ی آثار بازمانده ی فرهنگ عامه چنان روشنگر اخلاق و وضع روحی جامعه ی عصر خویش است که هیچ کتاب تاریخ و جامعه شناسی نمی‌تواند چنین پرتویی به زندگانی اجتماعی آن روزگار بیافکند.
 
ما هم اکنون سر گرم انتشار دادن ۳۳ تعزیه نامه هستیم که تا کنون قدیم ترین تعزیه نامه‌های تاریخ دار موجود شناخته شده و نسخه آن نزدیک ۱۴۰ سال پیش فراهم آمده یعنی از سروده شدن آن ها بی شک بیش از یک سده ی و نیم می‌گذرد.
 
موضوع هز تعزیه نامه روشن است و چیزی جز شهادت یا سرنوشت اندوه بار اولیای دین یا مذهب نیست. شرح این رویدادها را در بسیاری کتاب‌ها می‌توان خواند. لیکن در این تعزیه نامه‌ها شاعری که از میان مردم برخاسته است از زبان اولیا و اشقیا سخن می‌گوید و بی آن که خود اراده کرده باشد اخلاق و کردار و روش و منشی را که حاکم بر آن عصر بوده بی هیچ ریا و پرده پوشی در برابر دیده ی پژوهشگران می‌گذارد. در این نعزیه نامه همه جا سخن از آن است که اولیای دین متحمل این فداکاری‌ها شدند و این ستم‌ها را دیدند تا غرامت گناه کاری بی حد و حصر امت را بپردازند. اما هیچ اشاره و حتا کنایه‌ای به این «امت گنه کار» نیست که شما نیز به جای افزودن بر باز گناه خویش و تکیه کردن بر شفاعت آن بزرگان قدری از ایشان پی روی کنید و بکوشید تا اگر در طهارت و عصمت به ایشان نمی‌رسید باری در راه آنان گام بردارید. چنین مطلبی حتا یک بار در هیچ یک از این تعزیه‌نامه ها دیده نمی‌شود و این امر به خوبی وضع اخلاقی جامعه ی آن روزی را می‌رساند که ناآگاهانه اعتقاد داشتند که آنان برای آلودن دست خود به گناه و معصومان برای شفاعت کردن از ایشان خلق شده اند و تنها وظیفه‌ای که بر عهده دارند این است که با برپا داشتن این مراسم عزا از سنگینی بار گناه خویش بکاهند و تا محرم سال آینده باز همان روش پیشین را ادامه دهند.
 
آن چه تا کنون گفته شد بی اختیار بیش تر در باب افسانه و قصه و مانند آن بود. لیکن فرهنگ عامه به هیچ روی به این قلمرو تنگ محدود نمی‌شود. ذهن بشر خاصیتی دارد که همواره در باب آن چه به نظرش غریب می‌آید پرسش های گوناگون مطرح می‌کند و برای آن پاسخ می‌خواهد. در نخستین روزهای تمدن بشری پاسخ همه ی این پرسش ها، در رشته ی پزشکی باشد یا نجوم، کشاورزی باشد یا صنعت، ادب باشد یا علم بر عهده فرهنگ عامه بود و کم کم دانشمندان که ذهنی روشن تر از عامه مردم داشتند در برخی مسایل کنج کاو شدند و کوشیدند برای پرسش ‌های خود پاسخ علمی و معقول بیابند و علم از این راه پدید آمد. لیکن هنوز، شاید در هیچ نقطه از دنیا نیست که همه ی افراد جامعه به دستور علم عمل کنند و پاسخ پرسش های خود را از دانش و ادب رسمی بخواهند و هر چه زندگی از مرکز تمدن دورتر باشد از نفوذ علم رسمی دانشگاهی کاسته می‌شود و حکم روایی فرهنگ عامه افزایش می‌یابد. چوپانی که در حاشیه ی کویر زندگانی می‌کند راه خود را از روی گردش ستارگانی که در آسمان صاف کویر جلوه گری می‌کنند باز می‌یابد. او این فن را پدر بر پدر و سینه به سینه از گذشتگان خود آموخته است با همان نام‌ها و باورهای قدیمی، بی آن که کوچک ترین اطلاعی از تلسکوپ و رادیو تلسکوپ و کهکشان و سحابی و نواختر و فوق نواختر و غول‌های سرخ و کوتوله‌های سفید داشته باشد یا ستارگان سیاه را که قطر آن ها بیش از چند کیلومتر نیست و وزن هر سانتی متر مکعب از ماده ی آنان هزاران تن است بشناسد. در حقیقت او در نجوم عوامانه دست دارد و نیاز محدود خود را با آن برآورده می‌سازد.
 
دوا و درمان خانگی ـ که گاهی ضایعه های بسیار نیز به بار می‌آورد ـ جلوه ای از پزشکی عامه است و بر همین قیاس است نقاشی، مجسمه سازی، رقص، جادو و جنبل، پیش گویی، هواشناسی، خاک شناسی و کشاورزی، دام پزشکی و دام داری، با روش‌های باستانی و سینه به سینه همه مطالبی است که هر یک باید مورد توجه کارشناسان مربوط قرار گیرد و بنده که در این مسایل هیچ گونه بصیرت و اطلاعی ندارد ناگزیر سخنی نیز نمی‌تواند گفت و نتیجه‌ای هم نمی‌تواند گرفت.
 
اما اگر یک نکته در این مقام ناگفته بماند گفتار ما ناقص تر از آن چه هست خواهد شد و آن نکته توجهی است که از حدود دویست سال پیش پژوهشگران اروپایی به گردآوری و طبقه بندی و تحلیل و استنتاج از مواد مربوط به فرهنگ عامه داشته اند.
 
پنج سال پیش که در پاریس به مطالعه ی کتاب‌های خطی داستانی محفوظ در کتاب خانه ملی پاریس اشتغال داشتم ناگزیر سراغ کارشناسان این فن را گرفتم و از بانویی که در موزه ی مردم شناسی پاریس کار می‌کرد و در رشته ی فرهنگ عوام به مقام استادی رسیده بود صورتی از کتاب‌های مربوط به این فن را که به زبان‌های فرانسوی یا انگلیسی نوشته شده باشد خواستم. در پاسخ گفت: گردآوری صورت کامل این آثار مدتی وقت می‌خواهد و فعلن من می‌توانم صورتی از برخی کتاب‌های پایه ای آن را دو سه روزه به شما بدهم. وقتی برای دریافت این صورت نزد وی رفتم زیادی شمار کتاب‌ها مرا به شگفت آورد. بیش از پنجاه کتاب پایه ای فقط در باب اطلاعات عمومی مربوط به فرهنگ عوام و گردآوری و تجزبه و تحلیل آن ها از سده ی نوزدهم و سده ی بیستم، به عنوان کتاب‌های دم دستی به بنده داده شد و بعد که در کتاب خانه ی ملی پاریس اندکی بیش تر موضوع را دنبال کردم، ورن گفته ی آن بانوی استاد بر من روشن تر شد.
 
در همان اوقات جدید ترین ترجمه ی فرانسوی کتابی که یک استاد شوروی با عنوان «ریخته شناسی قصه» نوشته بود در فرانسه انتشار یافت. این استاد و لادیمیر پروپ نام دارد و در سال ۱۹۷۰ میلادی در گذشته است. وی از استادان سرشناس اتحاد شوروی بود و عمر خود را صرف گردآوری قصه‌های ملت های اروپایی به ویژه اسلاوها و تجزیه و تحلیل آن کرد و شاهکار وی همین کتاب بود. (۱)
 
اهمیت کتاب پروپ تا آن گاه که از روسی ترجمه نشده بود بر اروپاییان و امریکاییان آشکار نشد. لیکن هنگامی که نخستین ترجمه ی انگلیسی آن (در دهه بین ۱۹۵۰ و ۱۹٦۰) در امریکا انتشار یافت پژوهشگران فرهنگ عامه با روشی نو و فکری تازه در زمینه ی تحلیل و ترکیب داستان‌ها و افسانه های عوام رو به رو شدند.
 
خلاصه ی مطلبی که پروپ در این کتاب آورده است این است که وی می‌گوید در سراسر گیتی هزاران داستان و افسانه ی عوامانه میان قوم ها و ملت های گوناگون پراکنده است که شاید گردآوری همه ی آن ها سالیان دراز دیگر وقت بخواهد. هریک از این داستان‌ها موجودیت و هویتی جداگانه دارند و شاید هیچ گونه شباهتی میان برخی از آن ها وجود نداشته باشد. اما اگر با دید علمی بنگریم خواهیم دید همچنان که اجسام و موجودات در جهان بسیار فراوان و متنوع هستند، لیکن تعداد مصالح و موادی که آن ها را ساخته محدود است و از نود و نه عنصر که نام آن‌ها در جدول عناصر کتاب‌های شیمی و فیزیک ثبت است در نمی‌گذرد، تمام قصه‌های دنیا نیز از عناصر معدودی ساخته شده اند و اگر دگرگونی و تفاوتی هست در طرز ترکیب این عناصر با یکدیگر است و دنیای قصه نیز از این جهت به جهان مادی شباهت دارد.
 
آن گاه پروپ در برابر شگفتی خواننده ی کتاب خویش مانند دانشمند فیزیک و شیمی که در آزمایشگاه خود جسمی را تجزیه می‌کند و فرمول آن را می‌نویسد، به تجزیه عناصر تشکیل دهنده ی افسانه می‌پردازد و فرمول این عناصر را (که قبلن مانند عناصر شیمیایی نام گذاری کرده است) درست مانند فرمول شیمیایی در یک سطر می‌نویسد به گونه ای که خواننده با دانستن کیفیت آن عناصر، می‌تواند با دیدن فرمول آن قصه راـ بدون توجه به شیوه ی عبارت پردازی آن ـ بازسازی کند.
 
پروپ عقیده دارد که همه ی مواد و مصالح تشکیل دهنده ی قصه‌های عوامانه از سی و یک عنصر بیرون نیستند. البته وی تصدیق می‌کند که این عناصر نیز مانند برخی عناصر شیمیایی که دارای ایزوتوپ (مساوی عنصر شیمیایی با همان نام و خاصیت ولیکن با وزن اتمی متفاوت) هستند، عناصر قصه نیز گاهی در عین یکسانی اصل، در برخی خواص با هم تفاوت دارند، لیکن در هر حال آجر و ملاط و مصالح ساختمانی که بنای قصه را بر می‌افرازند از این سی و یک نوع بیرون نیستند.
 
چنان که گفته آمد کتاب پروپ انقلابی در کار تجزیه و تحلیل افسانه‌ها ایجاد کرد و اکنون در همه ی دانشگاه هایی که ادب عوام تدریس می‌شود آن را خواند کتاب پروپ و کار کردن به روش وی امری عادی و جاری است و امیدوارم روزی در ایران هم این کتاب ترجمه شود و انتشار یابد.
 
درست است که دانشمندان یک باره نیز به آن چه پروپ گفته بود تسلیم نشدند و گفتار او را وحی منزل ندانستند و بر آن خرده گیری‌هایی کردند، اما پروپ پیشاهنگ گشودن راهی بود که اکنون مورد تصدیق و تأیید اهل پژوهش در فرهنگ عامه است و گو این که ممکن است کسی عنصری چند بر آن چه پروپ گفته بود بیافزاید یا دو سه عنصر وی را در هم ادغام کند، یا روش هایی روشن تر و عملی تر از آن چه وی نشان داده بود ارایه دهد، مجموعه ی انتقادها و تکمله هایی نیز که بر اثر پروپ چه در شوروی و چه در امریکا و اروپا نوشته شده بود در کتابی جداگانه، به مراتب بزرگ تر از اثر اصلی پروپ با عنوان «منطق قصه» به زبان فرانسوی انتشار یافته است و آن کتاب نیز شایان بررسی و احیانن ترجمه به فارسی است.
 
یکی از کتاب های بسیار مهم افسانه‌ای ما کتاب عظیم هزار و یک شب است که در حقیقت دایر المعارف جامعه شناسی اسلام است و در آن مطالب گوناگون بسیار می‌توان یافت. اصل کتاب هندی و ایرانی است و نخست از زبان پهلوی به عربی ترجمه شده و سپس قصه‌های دیگر دارای ریشه‌های عربی و مصری و یهودی و ایرانی بدان افزوده شده و به صورت کنونی در آمده است.
 
با آن که در باب این کتاب بزرگ پژوهش های فراوان و بسیار مفصل و از جنبه‌های گوناگون صورت گرفته لیکن ما هنوز متأسفانه یک چاپ پاکیزه و منقح و بی عیب و کامل از این کتاب در دست نداریم و به ترین نسخه ی ترجمه فارسی هزار ویک شب چاپ نخست آن است که در ۱۲٦۱ هجری قمری یعنی ۱۳٦ سال پیش در تبریز به چاپ رسیده است. یک مؤلف آلمانی به نام گرهارد کتابی با عنوان «هنر قصه گویی» نوشته و در آن افزون بر پرداختن به ضمیمه‌های گوناگون هزار ویک شب،  برخی از قصه‌های آن را نیز از نظر هنری تحلیل کرده است. به ویژه تحلیل وی از داستان سند باد بحری که ماجرای هفت سفر پر حادثه خود را برای سندباد بری نقل می‌کند بسیار جالب توجه است. وی این داستان را یکی از شاهارهای بزرگ داستان سرایی دانسته که سده ‌ها زیبایی و تناسب و جذابیت خود را حفظ کرده است و پس از آن نیز خواهد کرد.
 
هزار و یک شب و یک کتاب بسیار معروف دیگر یعنی کلیله و دمنه هنگامی که به زبان‌های اروپایی ـ و نخست بار به فرانسوی ـ ترجمه شدند و انتشار یافتند بحث و تحقیق پیرامون این دو کتاب بود که فنی تازه بر فن های ادبی افزود. ادب تطبیقی پس از انتشار این دو کتاب و مقایسه ی نسخه‌ها و تحریرهای گوناگون آن ها با یکدیگر، و نیز میزان نفوذ و تأثیر آن ها در ادب غرب در طیسده های  گذشته گام به عرصه ی وجود گذاشت.
 
اکنون به عنوان آخرین بخش این بحث اشاره ای هم به وضع امروزین فرهنگ عامه بکنیم. فرهنگ عامه در ایران هنوز در مرحله ی گردآوری است و هنگام بحث و مقایسه و تجزیه وتحلیل این میراث عظیم فرا نرسیده است. در باب گردآوری فرهنگ عامه از اروپاییان نخست پتی دولاکروا شرق شناس فرانسوی سده ی هجدهم کتابی به نام هزار و یک روز به زبان فرانسوی به تقلید از هزار و یک شب نوشت و در آن قصه های ایرانی را گرد آورد. این کتاب با عنوان الف النهار به فارسی ترجمه شده و دو بار انتشار یافته است. سپس الکساندر خوجکو لهستانی مقیم فرانسه گردآورنده ی جنگ شهادت و ترجمه کننده ی برخی از آن ها به زبان فرانسوی است. پس از او کنت دو گوبینو که به و اسطه ی نظریه های نژادی خویش شهرتی دارد به این کار پرداخت و حتا چند قصه به سبک قصه‌ها ی ایرانی نوشت که به فارسی نیز ترجمه شده است. پس از این دو تن مشهور ترین کسانی که بدین کار دست زدند یکی ارتور کریستن سن دانمارکی و دیگر هنری ماسه فرانسوی است که هز دو بخشی از قصه‌های ایرانی را گردآوردند. به هر حال در آثار همه ی ایران شناسان چیزی از آداب و رسوم گذشته می‌توان یافت و به عنوان مثال می‌توانم از کتاب عالمانه ی خانم لمبتون به نام "مالک وزارع در ایران" یاد کنم که در ان بسیاری از رسوم جخاری در محیط کشاورزی ایران و واحدهای وزن گوناگون گردآوری شده است.
 
از میان ایزانیانی که با آگاهی به اهمیت میراث فرهنگی مردم به گردآوردن آن همت گماشتند باید از آقای سید محمد علی جمال زاده و پس از او به ویژه از زنده یاد صادق هدایت نام برده شود که در این کار سهمی به سزا دارد و در حقیقت نخستین برنامه برای گردآوری فرهنگ عامه و نخستین دستور عمل برای گردآورندگان گوشه های گوناگون این فرهنگ از سوی او در طی دو مقاله با عنوان «فرهنگ توده» در مجله ی موسیفی انتشار یافت.
 
دانشمند نجیب بزرگوار و بی ادعا آقای پروین گنابادی نیز در این راه زحمت کشیده اند. نام زنده یاد صبحی مهتدی نیز در این مقام شایان یاد آوری و تجلیل فراوان است وی سالیان دراز تنها، به دستیاری دستگاه رادیو که در آن روزگار هرگز بدین اندازه نفوذ و امکانات گوناگون نداشت در این راه کوشش کرد و کتابی چند انتشار داد و یادداشت‌های بسیار فراهم آورد که بنده از سرنوشت آن ها آگاهی ندارم. از آن پس دستگاه رادیو و تلویزیون با پخش مرتب برنامه ی فرهنگ مردم آن کار را به صورتی دیگر ادامه دارد و دستیارانی در دور ترین نقاط کشور یافت که با شوق فراوان کار خور را دنبال می‌کنند. سرپرستی این برنامه نیز با آقای سید ابوالقاسم انجوی شیرازی است که انصافن با شور و علاقه ی فراوان سال‌هاست این کار را دنبال می‌کند و تاکنون بخشی از یادداشت‌های او ـ که ظاهرن نسبت به همه ی گردآوری‌های او بسیار اندک است ـ انتشار یافته است و امیدواریم روزی به نشر همه ی آن ها توفیق یابد.
 
از سال ۱۳۳۷ شمسی در وزارت فرهنگ سابق (آموزش و پرورش کنونی) اداره ای به نام فرهنگ عامه تشکیل شد که پس از تأسیس وزارت فرهنگ و هنر زیر عنوان مرکز پژوهش های مردم شناسی و فرهنگ عامه، در این وزارت خانه به فعالیت خویش ادامه داد و هم اکنون مرکز مردم شناسی ایران نامیده می‌شود.
 
در این مرکز چند تن از جوانانی که  از سال‌ها پیش در کار پژوهش در فرهنگ عامه و مردم شناسی شور و علاقه نشان داده بودند به کار پرداختند و برخی از  آنان برای تحصیل و مطالعه به خارج فرستاده شدند و پس از باز آمدن کار خود را دنبال کردند و کوشیدند تا به طریق علمی و با هیأت‌های مجهز به دستگاه‌های عکاسی و فیلم برداری و ضبط صوت و سایر وسایل فنی شنیداری و دیداری به همه ی نقاط کشور بروند. حاصل این جست وجو که به شیوه ی علمی و با برنامه ی درست و منظم انجام می‌گیرد هزاران قطعه عکس و اسلاید و فیلم و نیز مقدار بسیار زیادی از وسایل و لوازم زندگی در نقاط گوناگون ایران است که مردم آن نقاط با توجه به نیازهای روزانه ی خویش از مواد و مصالحی که در دست داشته اند تهیه کرده‌اند. در حقیقت کار این مرکز نه بر پایه ی فعالیت داوطلبانه ی علاقه مندانی است که در گوشه و کنار کشور پراکنده‌اند و هر یک به اقتضای شوق و علاقه ی و به رهبری معلومات و اطلاعات خویش طرحی برای گردآوری این مطالب و مسایل می‌ریزند، بلکه بر پایه ی برنامه ی درست و تنظیم شده از سوی کارشناسان آغاز شده و تا آن جا که نگارنده اطلاع دارد همواره روی در ترقی داشته است. نیز در حدود پانزده سال  است که دانشکده ی هنرهای دراماتیک وابسته به وزارت فرهنگ و هنر آغاز به کار کرده است. از آغاز تأسیس این دانشکده درسی عمومی به نام ادب عوام، برای شناخت فرهنگ عامه و به ویژه نمودهای هنری فرهنگ عوام در نظر گرفته و تدریس آن به نگارنده واگذار شد. با آن که بیش تر دانش جویان با شور و شوق در این درس حاضر می‌شدند، اما گاه گاه از برخی از آنان این قبیل پرسش ها شنیده می‌شد که مثلن دانستن کیفیت و آداب و مراسم نقالی و سخنوری و معرکه گیری و تعزیه خوانی یا دانستن تاریخچه ی قهوه خانه چه کمکی به دانش جوی رشته ی تئاتر یا هنر پیشه ی سینما می‌کند. در میان مردم هم گاهی نظیر این اعتراض‌ها شنیده می‌شد که: «ما وقتی بچه بودیم قصه ی پیرزنی را که خانه ای داشت به اندازه ی یک غربال و در آن خانه درخت انجیری بود به بلندی یک چوب کبریت، شنیده‌ایم اما حالا دیگر بزرگ شده ایم و این قصه‌ها به درد ما نمی خورد، و حتا بچه‌ها هم امروز تلوزیون را نمی‌گذارند و به قصه ی مادر بزرگ خود در باب خاله سوسکه و آقا موشه گوش بدهند.»
 
لیکن جای خوشوقتی بسیار است که امروز نتیجه ی کار و فعالیت و کوشش شوق آمیز آن دانش جویان را می‌بینیم که با جنب و جوش و تلاش در راه زنده کردن بازمانده ی هنر عامه کمر بسته اند و این هنرمندان ناشناس را که سالیان دراز به صورت نقال و سخنور و تعزیه خوان و بازیگر روحوضی مردم را سرگرم کرده اند بار دیگر به مردم می‌شناسانند.
 
آن دوستان هم که از گردآوری قصه ی پیر زنی با خانه ای به وسعت یک غربال شکوه می‌کنند گویا توجه ندارند که روزگاری در این مملکت وجود داشته که پیرزن بی نان آور محکوم به مردن از گرسنگی بوده و اگر از اتفاق یکی از آنان خانه ای می‌داشته ناگزیر باید خانه‌اش به وسعت یک غربال و درخت انجیرش به بلندی یک چوپ کبریت باشد!
 
باقی قصه در نشان دادن روحیات و اخلاق ما از بخش نخست آن گویاتر است. چون شب فرا می‌رسد و خروسک و شغال و گربه و کبوتر و گنجشک یک یک از راه فرا می‌رسند و همه با جمله‌های یکنواخت به پیرزن می‌گویند که شب فرا رسیده و آنان پناهگاهی ندارند و از او خواهش می‌کنند که از راه مهربانی آنان را یک شب  پناه دهد و پیرزن با مهمان نوازی ای که اشک در چشم آدمی می‌آورد همه ی آن ها را در آن غربال خانه می‌پذیرد. این قصه آیینه ای است که مهمان داری و بخشندگی مردم تهی دست به روشنی تمام در آن بازتاب یافته است و جالب توجه تر این که مادران این قصه را از روزی که کودک زبان باز می‌کرد برای خوابانیدن او در گوشش زمزمه می‌کردند و این اخلاق با شیر مادر در اندرون او جای می‌گرفت. امروز جبر زمان رادیو و تلویزیون را جای گزین قصه ی مادر بزرگان کرده است لیکن دیگر شایسته نیست که ما از داشتن میراث فرهنگی اصیل و انسانی خود شرمنده باشیم یا آن ها را برای آن که کسی روزی به دیدار مان بیاید و یاد خیری از آن بکند در جعبه ی آینه ی تاریخ جا بدهیم.
 
دکتر محمد جعفر محجوب  
از: مجله ی هنر و مردم، دوره ی شانزدهم، شماره های ۱۸۴ و ۱۸۵ بهمن و اسفند ۱۳۵٦