«چگونه "فلسفه" به "داستان" نزدیک شد؟
نخستین فیلسوفی که از فلسفه، داستان ساخت، هگل بود. "پدیدارشناسی روح" برای هگل، داستان اودیسه روح است از ابتدایی ترین موقف آگاهی به بالاترین سطح خودآگاهی که در آنجا خرد با واقعیت به وحدت می رسد. در پایان سفر روح، "معقول، واقعی می شود، واقعی، معقول".
بعد از هگل، این کی یرکگور بود که زبان روایت را برای بیان فلسفه خویش برگزید. او در کتاب "ترس و لرز"، بجای ردیف کردن استدلال ها و براهین منطقی، به داستان ابراهیم و قربانی کردن اسحاق رجوع کرد و از این درام بزرگ انسانی، حقایق وجودی بشر را استخراج کرد. و چه داستانی ژرف تر از داستان ابراهیم می توانست "امکان های انسان بودن" را روایت کند!
با ظهور نیچه، دیگر "نظریه" چیزی نبود جز "روایت های راکد شده"؛ یا به زبان نیچه، حقیقت، "لشکری از استعاره ها" بود. کتاب "چنین گفت زرتشت" نیچه از بزرگترین داستان هایی است که تاکنون فلسفه روایت کرده است.
البته در این میان، داستان نیچه در تقابل با داستان هگل پیش رفت: اگر در پایان داستان هگل، روح از خویشتن و جهان "بیگانه زدایی" می کرد، در روایت نیچه، جهان در تاریکی و بیگانگی فرجامین فرو رفت. به تعبیر نیچه در "غروب بتان": " چگونه جهان واقعی افسانه شد؟" او می خواست داستان "افسانه شدن جهان" را بازگوید.
این سنت روایی نیچه توسط فیلسوفانی همچون هایدگر، فوکو، کامو و دیگران دنبال شد. اگزیستانسیالیست ها، هرچقدر فیلسوف بودند، رمان نویس های بزرگی هم شدند. فوکو هم کتب تاریخی خویش را "رمان های تخیلی" خواند.
آیا در غلتیدن فلسفه به "روایت" نوعی انحراف بود؟
اگر به خاستگاه فلسفه بازگردیم در می یابیم افلاطون از نخستین و بزرگترین فیلسوفان داستان سرا بود و چقدر شگفت بود و هست داستان "تمثیل غار" افلاطون هنوز برای ما! (همانگونه که داستان های سهروردی همچنان مجذوبمان می کند).
شاید نخستین انحراف در فلسفه را با ارسطو شاهد بودیم که زبان فلسفه را "منطق" دانست نه داستان. ارسطو بود که از افلاطون، از فلسفه، "داستان زدایی" کرد!»
آنچه در بالا آمد، مطلبی خواندنی است از دوست گرامی من، جناب دکتر عارف دانیالی. در اینجا سخن از انحرافی است در فلسفه از زبانِ روایت به زبان منطق یا -به زعم من- زبان مفاهیم. نوشتهی آقای دانیالی مرا بر آن داشت تا در حاشیه چند نکته و پرسش به آن اضافه میکنم.
نخست: این تغییر زبان بر چه رکنی استوار است؟ وجه افتراق این دو زبان چیست؟
روایت، زبانی است برآمده از زندگی که همه چیز -حتی مجردترین مفاهیم- را در بستر زندگی توضیح میدهد. تکیهگاهِ روایت امکانهای گوناگون زیستن است؛ حال آنکه زبانِ مفهوممحور دقیقا با همین تنیدگی با زندگی ستیزه دارد، زندگی انسان را حاوی زوائدی میداند که مانعاند بر سر راه مفهومپردازی فلسفی و باید مفاهیم را از هر نوع بستگی با آن سترد. از این رو است که در این زبان سعی بر آن است تا مفاهیم را از میانهی زندگی انسان «انتزاع» کرد. سرآغاز این تغییر را شاید بتوان حتی پیش از ارسطو، در آرای افلاطون جست؛ آنگاه که در توضیح مثل میکوشد مفاهیم (ایدهها) را از عالم مادی جدا کرده و آنها را در عالمی فارغ از هر پیوند با زندگی انسانی بنشاند. پس از او فیلسوفان متافیزیکی جمله کوششان در این است که مفاهیم را از هر پیوند با غیر خود جدا کنند تا بتوانند آنها را به گونهای مجرد بررسی کنند و در این میان زندگی آدمی چون مزاحم سمجی است بر سر راه که باید مفاهیم را از آن پالود. پس بیراه نیست اگر بگوییم افتراق این دو زبان در نسبتشان با زندگی است. روایت محصول زندگی است و زبان مفهوممحور مجرد از آن.
دوم: این انقطاع زبانی از روایت چه حاصلی در محتوای تفکر فلسفی با خود داشته است؟
سادهانگاری است اگر تغییر زبان در اندیشهای را منحصر به فرم و بیتأثیر بر محتوای آن بدانیم. آیا میتوان در زبان از زندگی دور شد و توقع داشت محتوای اندیشهی فلسفی پیوندش را با آن حفظ کند؟ آیا فلسفه در روزگار ما با زندگی بشر نسبتی قابل التفات دارد؟ اگر فلسفه قرار نیست با زندگی پیوند داشته باشد، به چه کار میآید؟ آیا بهتر نیست چون کارناپ آن را «ملکهی علم» بدانیم و کارکردش را در نسبتش با علم تجربی خلاصه کنیم؟
سوم: به باور من وجه دیگری از این انقطاع را باید در دور شدن فلسفه از ادبیات جست. نگاه نخوتبار ارسطو و افلاطون به شعر که آن را منحصر به محاکات و تقلید (imitation) میدانند (ارسطو دربارهی محاکات تعبیری بیش و کم متفاوت از افلاطون دارد) سنگ بنایی برای این افتراق بوده است که توسط بسیاری از فلاسفه پی گرفته شده است. حال باید پرسید این جدایی میان فلسفه و ادبیات چه تأثیری بر سرنوشت فلسفه داشته و چقدر آن را با زندگی آدمی بیگانه ساخته است؟
چهارم: فلسفه برای من تقدسی ندارد (سالیانی پیش شاید داشت)، اصرار بر نجات آن را نیز نمیفهمم، اما باید پرسید این جدایی از روایت چقدر تأثیر گذاشته است بر انسداد فلسفه در عصر حاضر که یگانه هنرش تولید انبوه مقالات یک بار خواندنی است و به آن مباهات میکند؟ چگونه میتوان نسبت چیزی را با زندگی گسست و در مواجهه با انسانها -که در هر حال ناگزیرند از زندگی- به انسداد نرسید؟ و در خاتمه، آیا برای بازگرداندن فلسفه به زندگی باید تنها نظر به تاریخ فلسفه داشت یا فروتنانه به دیگر ساحات اندیشهی بشر نیز چشم دوخت و یاری طلبید؟
دکتر عارف دانیالی