- ب ب +

ولیکن نیاید ز مردم سگی

سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
 
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
 
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
 
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز
 
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
 
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
 
توان کرد با ناکسان بد رگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
 
سعدی » بوستان