- ب ب +

ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته

ای ز هستی غلغلی در ملک جان انداخته
عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
 
آتشی از مهر در میدان دل افروخته
پرتوی از ذات در صحرای جان انداخته
 
نه تتق در عالم کون و فساد افراشته
هفت فرش اندر سرای کن فکان انداخته
 
مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته
نور قربت در دل پیر و جوان انداخته
 
شب کنار آسمان پر کرده از در و گهر
ماه را چون گوی سیمین در میان انداخته
 
روز فرشی را ز زر گسترده بر روی فلک
شب بساطی را به راه کهکشان انداخته
 
قدرت او صبحدم از جامه ی زرین مهر
سبز خنگ چرخ را برگستوان انداخته
 
در بدخشان، تاب مهر عالم افروزش به صنع
خون لعل اندر دل سنگین کان انداخته
 
هر که بی پروانه ی حکمش زبان آور شده
همچو شمعش آتشی اندر زبان انداخته
 
زآستین صنع، دست قدرتش روز ازل
فتنه ها در دامن آخر زمان انداخته
 
هر کسی کو آتش حرص و هوا افروخته
زآتش غم دودش اندر دودمان انداخته
 
دوستان را روح و راحت دررسانیده به دل
دشمنان را در عذاب جاودان انداخته
 
هر که عشق او بهشت، از مدبری و کافری
آتشی از دوزخش در خان و مان انداخته
 
غیر نامش هر که نامی بر زبان آورده است
از ندامت، خاک راه اندر دهان انداخته
 
عاشق ذات جلالش هر دم از مجرای دل
ناوک آه از زمین بر آسمان انداخته
 
حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح