- ب ب +

همسر شهید مدافع حرم: اصلا‌ً دلم نمی‌خواهد پیکر همسرم را بیاورند/ شهیدی که پدر زنش را نفرین کرد!

همسر شهید غلامعلی تولی می‌گوید: صبح رفتنش به سوریه از خواب بیدار شدم. ساک و ریش‌هایش را مرتب کردم. با او شوخی کردم. نیمرو دوست داشت. تا دوش بگیرد برایش نیمرو درست کردم. لقمه گرفتم و گذاشتم داخل دهانش.

به نقل از خبرگزاری فارس: ۲۷ اردیبهشت سالروز شهادت «غلامعلی تولی» از شهدای مدافع حرم گلستان است که سال ۹۲ در سوریه به شهادت رسید و همین مناسبت سبب شد تصمیم بگیریم تا دقایقی با همسر او «سلیمه علیاری» صحبت کنیم.

اینکه در زندگی مشترک به آنها چه گذشته و در این ۱۰ سال بی‌خبری از پیکر همسرش، چشم انتظاری را چطور تحمل کرده. خانم علیاری به زیبایی و با آرامش جواب سوالات را می‌دهد، اما وقتی می‌پرسم چقدر دعا می‌کنید پیکر آقا غلامعلی برگردد، مکثی می‌کند و با جواب غیرمتعارفش غافلگیرم می‌کند. آنچه در ادامه می‌خوانید شرح این گفت‌وگو است.

خانم علیاری چطور سرنوشت شما و شهید تولی را کنار هم قرار داد؟

خب هر دو اهل گلستان هستیم. سبب آشنایی خانواده من با خانواده تولی روستاهای همجوارمان بود. ما ساکن روستای «پورت کاظم» بودیم و خانواده غلامعلی در روستای «پورت زینل» زندگی می‌کردند. قدیمی‌ها علت نام این دو روستا را خواهر و برادری می‌دانند که باعث آبادانی آنجا شدند. پدر من زمین شالی داشت و پدرشوهرم گله‌دار بود. گاهی من برای کمک به پدرم می‌رفتم سر زمین و یک بار غلامعلی را در مسیر دیدم. یک بار هم او آمد دم در خانه ما که امانتی‌ای به پدرم بدهد. به قول خودش آن روز لبخندی از من دیده بود که باعث شد یک دل نه صد دل عاشقم شود. می‌گفت: به خودم گفتم هر طور شده باید با این دختر ازدواج کنم. 

به محض اینکه به خانه می‌رود موضوع را با خانواده‌اش در میان می‌گذارد. آنها هم خیلی زود برای پدرم پیغام دادند که پسر ما دختر شما را می‌خواهد. اما پدرم اعتنایی نکرد، چون موافق نبود. هرچند خانواده خیلی مومن و معتقدی داشت. با اینکه غلامعلی به جبهه می‌رفت، اما پدرم گفت باید سربازی برود و همین شد که غلامعلی دوره سربازی را هم رسما آغاز کرد تا این بهانه را از پدرم بگیرد. 

به همین نام و نشان ۶ ماه خانواده شهید تولی واسطه فرستادند، اما پدرم به هیچ وجه رضایت نمی‌داد. حتی خود غلامعلی هم چند بار از جبهه نامه نوشت، اما بی‌فایده بود. خانواده تولی حداقل هفته‌ای یک بار با واسطه‌های مختلف از من خواستگاری می‌کردند، اما خبری از جواب مثبت نبود. غلامعلی هم یک بار که به مرخصی می‌آید و می‌بیند هنوز نتیجه‌ای نگرفته با ناراحتی به خانواده‌اش می‌گوید: یا این دختر یا هیچ کس دیگر. سپس به حالت قهر و بی‌خبری می‌رود جبهه. بعد از چند ماه بی‌خبری خانواده، خبر می‌رسد او از یک عملیات سخت زنده مانده. مادرش دوباره آمد به پدرم گفت: آقای علیاری به خواست خدا پسرم در جبهه زنده مانده. شما هم بیایید و جواب مثبت به ما بدهید، اما همچنان پدرم می‌گفت نه که نه. این خبر به گوش غلامعلی که در جبهه بود، رسید و او هم نامه‌ای نوشت و چند قطره اشک زیر آن نقاشی کرد. در آن برگه نوشته بود: «آقای علیاری خدا شما را نبخشد! مرا چشم به راه گذاشتید، خدا شما را چشم به راه بگذارد.» این نامه که به دست ما رسید، مادرم منقلب شد و به پدرم گفت: اگر این پسر از جبهه سالم برگردد، من به او دختر می‌دهم. او مرا نفرین کرده و نمی‌خواهم آهش پشتم باشد.

آن نامه نتوانست اثری در نظر پدرتان بگذارد؟

نه. مرغ پدر همچنان یک پا داشت؛ تا اینکه غلامعلی از جبهه برگشت و یک بار دیگر با واسطه‌ای آمدند خواستگاری. آن روز مادرم و بابام باهم اختلاف پیدا کرده بودند و در حیاط خانه داشتند بحث می‌کردند. مادرم می‌گفت: انگار قسمت دختر ما همین است، اما پدرم می‌گفت الان جنگ است. اگر طوری بشود و دخترمان با دو تا بچه برگردد چه؟ یکی از واسطه‌ها که متوجه موضوع شد، آمد و گفت: «عمو! صلوات بفرست.» و یک جوری پدر را در عمل انجام شده قرار داد و بالاخره جواب مثبت را گرفتند.

خود شما چطور؟ موافق ازدواج با او بودید یا نه؟

همان‌طور که گفتم، من سن و سال زیادی نداشتم. برای همین حس خاصی هم به ازدواج نداشتم که بخواهم تحت تاثیر علاقه غلامعلی قرار بگیرم یا مثلا گله کنم چرا این‌قدر می‌آیند خواستگاری. این حس من تا زمانی بود که عقد بین ما جاری شد. شاید باور نکنید اما بعد از عقد، انگار دیگر روح از بدنم رفت و علاقه‌ام هزار برابر شد. یک سال او دوید دنبال من، اما همه‌اش در همان لحظه فراموشم شد و حالا من دل داده بودم. از روز آخرین خواستگاری تا مراسم عروسی ۲۵ روز طول کشید. یعنی غلامعلی گفت من یک ماه بیش‌تر نمی‌توانم مرخصی باشم و باید برگردم منطقه. ماندم چطور این موضوع را پدرم قبول کرد!

در این چند روز با هم صحبتی هم می‌کردید؟

نه! در این چند روز ما هیچ حرفی باهم نزدیم. برای محضر و آزمایش هم که می‌خواستیم برویم پدر من و برادر او همراهمان بودند. اصلا حرف زدن دختر و پسر معنی نداشت. 

اگر بخواهید یک خصلت از شخصیت شهید تولی بگویید که نمود بیش‌تری در زندگی داشت، چه می‌گویید؟

یکی از خصوصیات شخصیت تولی، مهربانی‌اش بود. حتی فرزندانم نصف پدرشان مهربان نیستند. به قول آقا که می‌گوید شما در زمان حیاتتان با اولیای خدا زندگی کردید، واقعا همین‌طور است. اصلا من فکر می‌کنم زبان شیرین و اخلاق خوبش موجب شد که او به این درجات برسد.

موقع عصبانیت چطور برخورد می‌کرد؟ به قول معروف جوش می‌آورد یا نه؟

غلامعلی اهل عصبانی شدن نبود، اما یک تکه کلام داشت که وقتی مثلا دنبال چیزی می‌گشت و من اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم به شوخی می‌گفت: «مرتیکه» فلان چیز را کجا گذاشتی؟ عصبانیتش همین قدر بود. اتفاقاً وقتی شهید شد در سال‌های اول بسیار بی‌قرار بودم. حتی هنوز هم شهادتش را باور ندارم و می‌گویم برمی‌گردد؛ چون پیکری ندارد. آن سال‌ها این‌قدر گریه می‌کردم که یک شب خواب دیدم آمده و با خنده می‌گوید: ای مرتیکه! این‌قدر اشک ریختی که من را از قیامت کشیدی اینجا.

هیچوقت آنقدر عصبانیتش شدید نشد که بخواهد کوچک‌ترین رفتار یا حرف بدی بزند. در همین حد هم یا بعدش مرا در آغوش می‌گرفت یا از دور با چشمک و ادا مرا می‌خنداند تا ناراحتی از دلم بیرون برود. ناراحتی ما هیچ گاه طول نکشید. در خانه حتی به جای اسم، همدیگر را با کلمه عزیز صدا می‌زدیم.

جنگ که تمام شد حضورش را کنارتان بیش‌تر حس می‌کردید؟

چه بگویم؟ همسرم بعد از جنگ هم همچنان در قسمتی از سپاه کار می‌کرد که دائم مأموریت بود. اوایل ازدواج، تلفنی در خانه نبود و وقتی می‌رفتم مخابرات تا با او که در مأموریت است، تماس بگیرم ساعت‌ها منتظر می‌ماندم تا مرخصی بگیرد و خودش را برساند که جوابم را دهد. موقع قطع کردن می‌گفت تو قطع کن و من هم دلم نمی‌خواست قطع کنم. می‌گفت این‌قدر می‌گویم دوستت دارم تا قطع کنی و اگر ۵ دقیقه زمان می‌برد تا من قطع کنم، او این جمله را تکرار می‌کرد. واقعا نبودن‌ها و نگهداری سه فرزند به تنهایی، فقط به امید وجود غلامعلی برایم قابل تحمل بود. 

در طول سال‌های زندگی خاطره‌ای هست که بیش‌تر یادش کنید و مرورش همچنان قند در دلتان آب کند؟

خاطره شیرینی دارم که بارها در مصاحبه‌هایم تعریف کرده‌ام و بهترین خاطره‌ام است. خاطره‌ای که در اوج ناامیدی برایم رخ داد. چند سال پیش که بچه‌هایم کوچک بودند و فاصله سنشان دو سال بود، غلامعلی رفت مأموریت. فرزند اولم مرتضی دو ساله بود و فرزند دومم هادی چند ماهه. سمانه خانم هم که هنوز دنیا نیامده بود.

برایم سخت بود که بچه‌ها را بگذارم و بروم از خانه بیرون. نه با همسایه‌ای آشنا بودم و نه تلفنی چیزی بود. تولی هم آن زمان که به مأموریت می‌رفت، تلفن نداشت و چه می‌شد ۲۰ روز یک بار نامه‌ای بفرستد یا زنگی بزند. یک روز غروب بود و در خانه هیچ نانی نداشتم. اخلاقی هم نداشتم که بروم در خانه همسایه. بعدازظهر بچه‌ها را خواباندم و با دلهره اینکه نکند بیدار شوند، یک قدم می‌رفتم و دوباره با تردید برمی‌گشتم. نگرانی بچه‌ها برای رفتن مرددم می‌کرد. 

بالاخره با سلام و صلوات رفتم بیرون و در راه این‌قدر ذهنم مشغول بچه‌ها بود که خود را به نانوایی برسانم و یک نان بخرم و سریع برگردم. همان‌طور که می‌رفتم یک لحظه به فاصله ۴۰۰ متری آقایی را دیدم که یک ساک دستش بود. لحظه‌ای به ذهنم آمد او سرباز است. یک قدم که از هم رد شدیم، برگشت و گفت: عزیز! دیدم غلامعلی است. خشکم زد. برگشتم و خودم را انداختم به پایش و همین‌طور که زانوهایش را بغل کرده بودم، بلند بلند گریه می‌کردم. اصلا در حال خودم نبودم که وسط خیابان هستم. اتفاقا خانمی در خانه را باز کرد و پرسید: چیزی شده؟ تولی گفت: نه همسرم هست. نان و نانوایی فراموشم شد و برگشتیم خانه. اصلا یادم نیست بالاخره آن شب شام چه کردیم. 

اصلا هیچ وقت شد با همه مشغله شهید تولی، دوتایی تا مسجدی، پارکی و ... بروید؟

بله گاهی به ندرت. اتفاقا خاطره‌ای هم دارم. نمی‌دانم چه سرّی هست که کفش‌های مرا زیاد از مسجد و هیأت می‌برند. یک بار رفته بودیم مسجد محل. وقتی بلند شدم دیدم کفش‌هایم را برده‌اند. باران هم شدید می‌بارید. همه رفتند. من دو نایلون دیدم و پوشیدم گفتم برویم. غلامعلی اصرار کرد که تو کفش‌های مرا بپوش، من با نایلون می‌روم. قول دادم یک کمی بروم بعد کفش‌هایش را بپوشم. با جوراب رفتم و شن و ماسه داخل جورابم رفته بود. کفش‌هایش را درآورد و گفت: باشه! حالا که نمی‌پوشی من هم پابرهنه می‌روم. کفش را گرفتم و چند قدمی رفتم. باز برگرداندم گفتم دلم نمی‌آید پابرهنه بیایی. گفت: عزیز! زشته توی خیابان یکی ما را ببیند. می‌گوید نگاه کن مرده کفش پاشه و خانمش پا برهنه است. گفتم هر که هر چه می‌خواهد بگوید. تا خانه یک کم من کفش می‌پوشیدم یک کم او. مرد مثل غلامعلی ندیدم. همه فامیل می‌گویند چقدر تو را دوست داشت.

شده بود موقع رفتن به مأموریت غر بزنید که نرو خسته شدم؟

یک بار به غلامعلی گفتم: بچه‌ها بزرگ شده‌اند، اما تو همیشه نیستی حداقل یک مدتی بمان. می‌گفت عزیز نمی‌توانم بمانم. البته خودم هم هیچ گاه با همه سختی‌ها برای رفتن به مأموریت منعش نکردم. خودش هم می‌گفت من قبل از اینکه همسر شما باشم سرباز نظامم و اختیارم برای رفتن به مأموریت دست خودم نیست.

معمولا زمان کمی کنار هم بودید. در این مدت با اقوام رفت و آمد هم داشتید یا ترجیح می‌دادید بیش‌تر خودتان با هم باشید؟

نه رفت و آمد هم داشتیم و اتفاقا حواسش خیلی به فامیل جمع بود. گاهی که محل کارش بسته ارزاق می‌دادند و مهمانی به خانه ما می‌آمد، موقع رفتن یواشکی مرا صدا می‌زد و می‌گفت: عزیز! مثلا چند بسته ماکارونی یا تن ماهی و ... دادند برو نصفش را بیاور بدهیم مهمانمان ببرد. گاهی لباس‌های تنمان را می‌داد به کسی که لازم داشت. 

چطور شد شهید تولی تصمیم گرفت برود سوریه؟ 

وقتی ماجرای سوریه پیش آمد و تلویزیون اخبار سوریه را نشان می‌داد که بچه‌ها در بمباران کشته می‌شوند و نزدیک است به حرم حضرت زینب(س) اهانت شود، غلامعلی بی‌اختیار اشک می‌ریخت. طوری می‌رفت جلوی تلویزیون و دستش را مشت می‌کرد و به زانویش می‌زد و می‌گفت: آقا جان (مقام معظم رهبری) چرا اجازه نمی‌دهید برویم سوریه؟ اگر برویم فردا جلوی امام حسین(ع) رو سیاه نمی‌شویم. مادرم می‌گفت او طوری گریه می‌کند انگار پدر یا برادرش را از دست داده. همسرم اصلا متوجه این نبود مهمانی در خانه است؛ غرق اخبار تلویزیون می‌شد. گاهی برای اینکه آرامش کنم، می‌گفتم حالا مگر با رفتن تو یک نفر چیزی می‌شود؟ تو تنهایی می‌توانی سوریه را نجات دهی؟ می‌گفت عزیز! من چه بکشم و چه کشته شوم، پیروزم و مقابل امام حسین (ع) سرم بلند است. چرا من باید اینجا در امنیت باشم، اما آنجا به حرم حضرت زینب(س) اهانت شود.

مخالف رفتنش بودید؟

خودم هم نمی‌توانستم تحمل کنم به حرم دختر پیامبر(ص) اهانت شود. ولی در این سال‌ها این‌قدر بابت ماموریت‌های مختلف سختی کشیده بودم که تحملم کم شده بود. گفتم: صبر کن امتحان بچه‌ها تمام شود، بعد برو. گفت: نه باید بروم. از آخرین مأموریتش که از زاهدان برگشت، سه شب خانه بود و در این مدت پیگیر گذرنامه‌اش بود. در تمام این سه روز من فقط گریه می‌کردم. شب دوم که کارش جور شد، آخر شب وقتی بچه‌ها خوابیدند، نشست مقابل زانوهای من. من روی تخت نشسته بودم. غلامعلی گفت: عزیز! دعا کن شهید شوم، این آرزوی من است. گفتم: عزیز! پس من چی؟ اصلا می‌دانی بعد از تو چه بلایی سرم می‌آید؟ با گفتن این دو جمله، تولی اندازه یک کتاب نصیحتم کرد که شما مثل حضرت زینب(س) سرت را بالا بگیر و در خیابان راه برو. من دیگر حرفی نتوانستم بزنم. انگار گلویم قفل شده بود. فقط اشک می‌ریختم. 

فردا شبش گفت: عزیز! اشتباه کردم. تو چرا اینطوری شدی؟ چرا هیچ چیزی نمی‌خوری؟ من کارهایم را عادی انجام می‌دادم. خانه را مرتب می‌کردم، غذا می‌پختم اما اشک‌هایم همین‌طور جاری بود. می‌آمد با دست‌هایش صورتم را پاک می‌کرد و می‌مالید به صورتش. سپس دعایی می‌خواند و فوت می‌کرد توی صورتم.

گفت: عزیز! بادمجان بم آفت ندارد... من همه این سال‌ها بارها رفتم مأموریت چیزیم نشده، این بار هم نمی‌شود. آن روز او هی ساک می‌بست، من ساکش را خالی می‌کردم. بعدازظهرش گفت بیا برویم بیرون دوری بزنیم حال و هوایت عوض شود. وقتی رفتیم یک لحظه به خودم آمدم و گفتم: حالا که آمدیم بیرون برایش کمی خوراکی بخرم. سیب قرمز برداشتم و کمی خشکبار گذاشتم. گردو هم شکستم. هنوز هم مقداری از آن خشکبار داخل یخچال هست. او همه را از ساکش درآورد. گفت: نمی‌توانم ببرم. گریه کردم، گفتم: چرا از چیزهایی که می‌گذارم نمی‌بری؟ مرا در آغوش کشید و گفت: عزیز! نمی‌توانم ببرم؛ اجازه نمی‌دهند. اما برای اینکه ناراحتیم کم شود، یک مقدار برداشت. 

غلامعلی مشکل معده داشت. دیدم چهار قرص ریخت داخل دستمال کاغذی و گذاشت داخل کیفش. پرسیدم چرا با قوطی نمی‌بری؟ این کم است. با چهره‌ای مظلومانه گفت: نه همین چهار تا کافی است. چهره‌اش در آن لحظه یادم نمی‌رود. می‌‌گویم نکند خودت می‌دانستی چهار روز بیش‌تر آنجا نیستی. 

صبح رفتنش از خواب بیدار شدم. ساکش را مرتب کردم. ریش‌هایش را مرتب کردم. با او شوخی کردم. نیمرو دوست داشت. تا دوش بگیرد برایش نیمرو درست کردم. لقمه گرفتم و گذاشتم داخل دهانش. گاهی دستم را گاز می‌گرفت و می‌خندید. موقع رفتن از خودم تعجب کرده بودم. من سه روز آن حال را داشتم، اما آن روز صبح بلند بلند می‌خندیدم. کمی که رفت، برگشت گفت: عزیز! برو داخل، نگاهم نکن. برمی‌گردم! 

می‌خواست گوشی نبرد. می‌گفت اجازه نمی‌دهند. اصرار کردم باید ببری. در راه هر نیم ساعت تماس گرفتم. دو شب تهران ماندند برای آمادگی و سپس تماس گرفت و گفت: عزیز! دارم سوار هواپیما می‌شوم. گوشی را تحویل می‌دهم. شما زنگ نزن برسم خودم زنگ می‌زنم. 

این آخرین تماستان بود؟

نه دوباره ظهرش زنگ زد و گفت: عزیز! جایی که قرار بود بروم رسیدم. در همین حد. پرسیدم چطور تماس بگیرم؟ گفت: نمی‌شود، سر بسته بهم رساند خودم زنگ می‌زنم و تمام. چهار روز آنجا بود و صبح روز پنجم شهید شد. یک هفته گذشت دیدم خبری نشد.

از دوستانمان که همسرانشان مدافعان حرم بودند، پرسیدم شوهران شما زنگ می‌زنند؟ گفتند: بله هر دو روز یک بار معمولا تماس می‌گیرند. چرا آقای تولی زنگ نمی‌زند؟ ۲۰ روز گذشت و دیدم حالم هی بدتر می‌شود. داغون شده بودم. سراغش را از هر که می‌گرفتم می‌گفتند: جایی است که نمی‌شود تماس بگیرد.

بالاخره چطور فهمیدید همسرتان شهید شده؟

رفت و آمد‌ها به خانه‌مان بیش‌تر شده بود و من هر دو روز می‌رفتم زیر سرم. خواب‌های بدی می‌دیدم. اینکه غلامعلی سر و صورتش خون آلود بود و می‌گفت: عزیز! به دادم برس! کمکم کن! تا می‌خوابیدم خواب می‌دیدم. حالم خیلی بد بود. دوستانمان به بهانه اینکه «شنیدیم مریضی، آمدیم عیادت» می‌آمدند خانه‌مان و تا می‌رفتم آشپزخانه چایی بیاورم می‌فهمیدم پچ پچ می‌کنند، اما تا من می‌آمدم شروع می‌کردند شوخی و خنده. به خودم گفتم: خدایا! حتما شوهرم زخمی شده، چون اگر شهید بود خبرش را می‌دادند و یک ما طول نمی‌کشید. لابد بیمارستان است. 

یک روز که دیگر طاقتم تمام شد به فرمانده‌اش گفتم: تو را به خدا اگر طوری شده بگویید. می‌گفت: نه دسترسی نداریم. ۲۷ اردیبهشت شهید شد و ۲۵ خرداد خبر دادند همسرم شهید شده. 

چقدر دعا می‌کنید پیکرش برگردد؟

هیچی! در این ۱۰ سال هرگاه در خلوتم با او و خدا صحبت می‌کنم می‌گویم: عزیز! اگر قرار است برگردی با نصفه جانی هم که مانده خودت برگرد پیشم، اما خدایا اگر قرار است دو تا استخوان برایم بیاورند، نمی‌خواهم.

مشکلات زندگی زیاد است و دلتنگی بی‌نهایت اذیتم می‌کند. همان سال‌های اول هم به فرمانده‌شان گفتم. حتی فرمانده سپاه گیلان به برادرشوهرم گفته بود متقاعدش کنید همسرش شهید شده تا این‌قدر منتظر نباشد. گفتم حاج آقا من از شما می‌خواهم تا زنده هستم استخوانی از همسرم نیاورید. اگر زنده بود خودش بیاید. 

یکی از دوستانش می‌گوید دیدیم که در ماشین سوخت. گفتم از این پیکر سوخته چه مانده که بیاورید؟ من یک تکه پلاک هم نمی‌خواهم. همین چند صدم امید از برگشتنش مرا نگه داشته. همه این سال‌ها مثل دیوانه‌ها برایش مراسم می‌گیرم، اما باز ته دلم می‌گویم تولی برمی‌گردد. اگر این چند صدم امید نباشد، می‌خواهم همه چیز عالم را به هم بریزم. می‌گویم چرا بدون غلامعلی من باید زنده باشم؟ همسرم یک نفر بود در دنیا که آمد و رفت. 

بزرگترین دلتنگی شما چیست؟

مهمان که می‌آمد می‌گفت: عزیز! بسه چقدر کار می‌کنی؟ بیا بنشین. دارم لحظه شماری می‌کنم فقط یک بار دیگر بگوید عزیز! بیا غذا یخ کرد. گاهی که مهمان داریم این‌قدر در آشپزخانه معطل می‌کنم به امید اینکه شاید یک بار دیگر صدایش را بشنوم که می‌گوید عزیز بیا. 

حاج قاسم را در این سال‌ها دیده‌اید؟

یک بار با فاصله. بعد از شهادت غلامعلی خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. اتفاقا یک بار در تهران هتل استقلال خانواده شهدا را دعوت کردند و قرار بود بیاید از نزدیک او را ببینیم، اما این‌قدر بقیه شلوغ کردند که ما سر جایمان نشستیم؛ مبادا بی‌ادبی شود به سردار. وقتی همان صبح خبر شهادت حاج قاسم را فهمیدم با گلایه گفتم: سردار! خانه همه شهدا رفتی، اما منزل شهید تولی نیامدی. بعداز چند وقت خواب دیدم سردار آمده خانه ما و سر سفره ما نشست و با بچه‌هایم بازی می‌کرد. بالاخره در خواب آرزویم برآورده شد. 

پایان پیام/