- ب ب +

مادر در حماسه

«تب ناتمام» با وجود غور در خاطرات خانم شهلا منزوی از زندگی شهید حسین دخانچی هم غافل نبوده و مخاطب خود را به‌قدر کفایت با صبر و ایمان این جانباز بزرگوار هم آشنا می‌کند. تا جایی که خواننده بارها و بارها در طول خواندن کتاب مکث می‌کند تا از خودش بپرسد چقدر با حسین دخانچی‌ها و عشق و یقین‌شان فاصله دارد و این فاصله چطور پر می‌شود؟

«تب ناتمام» یکی از آن کتاب‌هایی است که روایت منحصر به فردی دارد. در تمام این سال‌ها بیشتر روایت مادران شهدا و ایثارگران را خوانده‌ایم. روایت‌هایی که هر کدام شیرینی خاص خودشان را دارند و پنجره جدیدی به درک و شناخت این عزیزان باز می‌کنند و معارف عمیقی را بر قلب و روح‌مان می‌نشانند. «تب ناتمام» اما به دنبال باز کردن درها و پنجره‌های تازه نیست، این کتاب دنیای تازه‌ای می‌سازد. دنیایی از رنج‌های گفته نشده، صبرهای روایت نشده و زیبایی‌های دیده نشده و یا کمتر دیده و شنیده شده.

کتاب با بررسی خاطره محور شرایط پیش از انقلاب و تب و تاب روزهای منتهی به آن آغاز می‌شود، روزهای دفاعی که با صبر و مجاهدت مردم مقدّس شد را روایت می‌کند و رفته رفته مخاطبش را با دنیای جدیدی آشنا می‌کند که هرکسی نه امکان درک آن را دارد و نه پذیرشش را.

«لقمه توی دستم مانده بود و نفسم بالا نمی‌آمد. نمازخانه ساکت بود. هر سه منتظر. چشم به دهان علی دوخته بودیم و پلک نمی‌زدیم تا این که صدای بغض‌دارش نمازخانه را پر کرد. «مامان! حسین... دکترها می‌گن... می‌گن... قطع نخاع... قطع نخاع از گردن شده.»»

دنیایی که در آن یک مادر با تمام درد و رنجی که می‌کشد شکرگزار است و صبور و اجازه نمی‌دهد گرد اندوه و انفعال بر سر و روی روزها و زندگی‌اش بنشیند.

کتاب به صورت اول شخص نوشته شده و نویسنده کتاب، زهرا حسینی مهرآبادی، با مهارت و ظرافت هرچه تمام لایه‌های متفاوت دنیای مادر شهید حسین دخانچی را برایمان تصویر می‌کند. دنیای مادری که پیش از مادر شهید شدن سال‌ها خود هر روز و هر ساعت به شهادت می‌رسد، اما نه پا پس می‌کشد و نه خودش و زندگی‌اش را می‌بازد.

خانم شهلا منزوی، مادر شهید دخانچی، مادر جانباز قطع نخاع گردنی است که شرایط خاصی دارد. مراقبت از یک جوان برومند قطع نخاع گردنی فراز و فرودهای عجیب و غریبی برای یک مادر دارد که کمتر به آن پرداخته شده است. در طول سال‌های گذشته بیشتر تمرکز روایت‌ها بر مادران گران‌قدر شهدا بوده و کمتر پیش آمده تا خواننده بتواند در دنیای مادری شریک شود که دل تب‌دار دیدن فرزندش را هم ندارد اما به طور مرتب با مردن و زنده شدن‌های فرزندش دست و پنجه نرم می‌کند.

«حسین دیگر نه نفس داشت، نه صدا، نه اشتهایی برای خوردن و نه حالی برای صحبت کردن. همه همین‌طور دور تختش می‌ایستادیم، پشت هم بغض فرو می‌دادیم و آب شدنش را نگاه می‌کردیم. گاهی که از شدت درد سرش را از این طرف بالش به آن طرف می‌کشید و دندان‌ها را روی هم قفل می‌کرد تا صدای ناله‌اش بلند نشود، طاقتم طاق می‌شد. از اتاق بیرون می‌آمدم و یک گوشه‌ی سالن می‌نشستم روی زمین. حس می‌کردم بیمارستان را با تمام طبقاتش گذاشته‌اند روی سینه‌ام. هرچه می‌کردم، نفسم بالا نمی‌آمد.»

«تب ناتمام» با وجود غور در خاطرات خانم شهلا منزوی از زندگی شهید حسین دخانچی هم غافل نبوده و مخاطب خود را به‌قدر کفایت با صبر و ایمان این جانباز بزرگوار هم آشنا می‌کند. تا جایی که خواننده بارها و بارها در طول خواندن کتاب مکث می‌کند تا از خودش بپرسد چقدر با حسین دخانچی‌ها و عشق و یقین‌شان فاصله دارد و این فاصله چطور پر می‌شود؟

«گفتم که چقدر نذر و نیاز کرده‌اند، چقدر دعا خوانده‌اند و ختم گرفته‌اند برای شفا گرفتنش. حرف‌هایم که تمام شد، اشاره کرد سرم را جلو ببرم. ته مانده صدایش به زحمت تا گوش‌هایم رسید. «مامان! بهشون بگو برای شفای من دعا نکنن. چرا می‌خوان خوب بشم؟ من به این وضعیتی که دارم راضی‌ام. به دست‌ها و پاهایی که دادم، به این سختی‌ها و درها، به همش راضی‌ام...» ریه‌های عفونت کرده دیگر مجال ندادند. سرفه‌ها پشت سر هم آمدند و رنگ صورتش را بردند. چند قاشق آب ته حلقش چکاندم. سرفه‌ها که خوابید و چند باری که نفس گرفت، باز اشاره کرد جلو بروم. این بار گوشم را به دهانش چسباندم. «هرکسی متاعی داشته باشه می‌گرده بهترین خریدار رو براش پیدا کنه. ما جانبازها متاعمون رو به خدا فروختیم. خدایی که از همه خریدارها بالاتره. من هیچ وقت این معامله رو به هم نمی زنم...»»

و در میان تمام این سختی‌ها ناگهان خدا اشاره می‌کند و صدای پای عشق خانه را پر می‌کند. عشق پاک دختر جوانی که برای حسین همدم و برای مادرش دختری می‌شود که هیچ وقت نداشت.

«روزی که از جلوی در کنار رفتم تا آقای مستوری و دختر لاغر و قد بلند همراهش داخل بیایند، فکرش را هم نمی‌کردم پشت این آمدن ساده و بی‌اطلاع، آن همه ماجرا خوابیده باشد. طولانی و دنباله‌دار؛ آن قدر که بیش از دو سال کش بیاید و آن طور تمام شود. یک اتفاق به زعم آن موقع من، احساسی افتاده بود. یک دختر ۲۱ ساله رفته بود بنیاد و از قصدش برای ازدواج با یک جانباز نخاع گردنی گفته بود. آن‌ها هم بعد از کلی دست دست کردن و نمی‌شود و نداریم، حسین را معرفی کرده و دختر را همراه مشاور بنیاد فرستاده بودند.»

خواندن کتاب «تب ناتمام» فرصتی است برای ورق زدن برگ دیگری از دفتر حماسه، ایمان و ایثار سال‌های دفاع مقدس که گنج دوران ما و سرآغاز تمام شکوه و حرکت‌هایی است که این روزها در منطقه و حتی جهان مشاهده می‌کنیم. تجربه‌ای که تا همیشه ذهن مخاطبش را درگیر می‌کند و به خواننده‌ کمک می‌کند تا بعد از آن دنیا را با چشم دیگری ببیند. با چشمی که تنها رو به سمت هدف دارد، تمام سختی‌ها و مشکلات را کوچک می‌بیند و نظر امید به آسمانی دوخته که همیشه ابری نمی‌ماند.