- ب ب +

معلم آزاد زیستن

رهبر انقلاب اسلامی با تقریظ بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» به تمجید از اثری پرداخته‌اند که سوژه‌اش مرحوم سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد است. ابوترابی‌فرد که به «سیّد آزادگان» شهرت یافته، از برجسته‌ترین چهره‌های دوران دفاع مقدس و اسارت بود؛ شخصیتی که صبر، متانت، تواضع و خدامحوری را در دشوارترین شرایط به نمایش گذاشت. او نه‌تنها در اردوگاه‌های اسارت، بلکه پس از بازگشت به وطن نیز منش و رفتار خود را بر پایه کرامت انسانی و اصول اسلامی استوار نگاه داشت و به الگویی ماندگار برای آزادگان و نسل‌های بعد تبدیل شد.

فکر می‌کنم ما مردم معمولی در صحنه‌ی سیاسی و فرهنگی کشور به دنبال سیمای مردی باشیم معتدل و صبور و کاردان و امین؛ انسانی مهربان که بی‌دغدغه هم‌نشین سفره و هم‌کلام حرف‌هایش باشیم. ما جستجوگرِ آن مرد سیاسی هستیم که ایده‌ها و آرمان‌ها را فدای خودش و صندلی‌اش نکند؛ آن انسان بیداری که خودش را معیار درستی و نادرستی نداند. نسبت به مردم بدبین نباشد و با نگاه و ادبیات موهن درباره‌ی دین و مردم و کشورش صحبت نکند. تنوع و تکثر فکرها و فرهنگ‌ها را به رسمیت بشناسد. درد دل بسیار است؛ اما اعجاب‌آور خواهد بود اگر بگویم از آن طایفه‌ی «نایاب‌ها»، سیمای آرمانی آن انقلابی مردمی را می‌توان در چهره‌ی سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد دید که به مرارتی ستودنی به وسیله‌ی نویسنده‌ی آن محمد قبادی ترسیم شده‌ست.

علی‌اکبر ابوترابی‌فرد به طرز شگفت‌انگیزی شبیه مردِ سیاسیِ قصه‌هاست؛ آن مسئول و کارگزار دین و دولتی که برخوردار از خصلت‌های انسانی‌ست و به راحتی می‌توان اوصافی که حضرت امیر در خطبه‌ی متقین برشمرده است، بنا به روایت محمد قبادی، در او یافت. هر چند صفحه که از پاسیاد پسرَ خاک را می‌خواندم، لحظه‌ای کتاب را رها می‌کردم و با حسرت به مردی فکر می‌کردم که گمشده‌ی سیاست امروز است؛ او می‌توانست دیپلمات عالی‌رتبه و مقام اجرایی سطح بالایی باشد که تدبیر و ایمان را با هم رعایت می‌کند.

برای اینکه یک‌سره در مقام کلیات بافندگی نکرده باشم، مصادیق زیر را که از کتاب انتخاب شده بخوانید تا بدانید وقتی می‌گویم سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد منظورم چگونه آدمی‌ست. برای رعایت اختصار و احترام توأمان او را سیّد نامیده‌ام.

* یک؛ سیّد اسیر وارد اردوگاه موصل یک شد. اسرا در وضعیت اسفناکی بودند. اسرا گفتند بعثی‌ها آنها را شکنجه می‌کنند تا آنها بلوک بزنند. از آنجایی که آنها فکر می‌کنند بعثی‌ها این بلوک‌ها را برای استحکامات عراق در جنگ می‌خواهند، از این کار سر باز می‌زدند. به همین خاطر زخمی و خونین و ملول، تحت فشار بودند. سیّد گفت: اشکال شرعی این کار اجباری را من گردن می‌گیرم. با عراقی‌ها درگیر نشوید اینجا. ما همه یک گروه هستیم. اگر چند نفر کم بیاورند و همکاری کنند هم وحدت‌مان بهم می‌خورد و هم ما مسئول خواهیم بود. ضمناً این بلوک‌ها را برای جبهه‌ها نمی‌برند. از اینجا تا جبهه خیلی فاصله است. آنها اگر بلوک بخواهند، دستگاه بلوک‌زنی را به خط می‌برند. ما برای عراقی‌ها بلوک می‌زنیم، کارهای فرهنگی و تبلیغاتی‌مان را هم ادامه می‌دهیم و وحدت‌مان هم حفظ می‌شود.

توضیح:‌ از این دست مثال‌ها در این کتاب کم نیست؛ به نظرتان سیّد چیزی از یک دیپلمات کارکشته و باهوش کم دارد؟

بعدش چه شد: خود سیّد اولین بیل را بر زمین زد. آنها باید روزی چهارصد بلوک می‌زدند. سیّد آنقدر جو را شاد و حماسی کرد که توی همان ساعات اولیه چهار صد بلوک می‌زدند. صلوات‌های بلند و طولانی با «ایّد امام خمینی» می‌فرستادند و شعار می‌دادند. بعثی‌ها دیدند کار دارد از دست درمی‌رود. دستور دادند نیاز نیست بلوک بزنید.

* دو؛ یکی از اسرا که چندان خوشنام هم نبود، خودکشی کرد. باقی اسرا هم او را نکوهش می‌کردند و هم می‌گفتند چه خوب شد که از دستش راحت شدیم! سیّد متنی درباره‌ی این فرد نوشته‌ که تکان‌دهنده‌ترین قسمت کتاب است:
«او در کبودرآهنگ همدان، در خانواده‌ای فقیر و تنگدست حدود ۲۵ سال قبل چشم به دنیا گشود... از ابتدای طفولیت، رنج و مرارت فقر و تنگدستی خانوادگی، ضایعات جسمی و روحی برایش به بار آورد و در نوجوانی در اثر محرومیت و دوری از پدر، مادر و یک فرهنگ صحیح اخلاقی، کمبودهای جسمی و روحی‌اش افزایش یافت. در ابتدای نوجوانی به جای تأدیب و تربیت او را مکرراً با ضرب و شتم از خانه بیرون کرده و از بازگشت به خانه ممانعت می‌نماید... .»

و متن طولانی و عاطفی سیّد تا آنجا ادامه می‌یابد:
«او به محبت و گذشت بیشتری احتیاج داشت و بر همه ما بود که این گام ناچیز را در رابطه با این هم‌وطن و هم‌بند محروم و رنج‌کشیده خود برمی‌داشتیم و بیش از نزدیکانمان به او محبت کرده و گذشت بیشتری از خود نشان می‌دادیم...» تا او که «انسانی محروم و ستم‌کشیده» بود «این چنین در نهایت مظلومیت تن به خودکشی نمی‌داد...».

سیّد که شاگرد تیزهوش و کوشای بزرگترین اساتید فقه و اصول قرن بود خود بهتر از همه از معصیت خودکشی آگاه بود، اما آن معصیت فردی، رافع مسئولیت‌های اجتماعی دیگران نیست. او درباره‌ی آن وجه اجتماعی داوری می‌کند و به‌جای خداوند به قضاوت آن فرد نمی‌نشیند.

* سه؛ همراهی و همسیری و همقدمی به جای سخنرانی و شعارپراکنی، آیین سیّد بود. سیّد سالکی بود اهل راه... نوشته‌اند او در جوانی حداقل صد بار بین کربلا و نجف را پیاده طی کرده بود. پیاده‌روی بهترین فرم برای درانداختن طرح دوستی با آدم‌هاست. پیاده‌روی می‌تواند دلها را بهم نزدیک کند. هم‌پا شدن در مسیرها می‌تواند سوء تفاهم‌ها را کم کند. آدم‌های دشمن را نسبت به هم نرم‌تر کند. همین که هم‌سفر شوند، بعید نیست از دشمنی‌شان کم شود. منبر سیّد در راه و جاده‌ها بود؛ با اخلاق و سلوک فردی‌اش که نه نمایشی بود، نه ابزاری؛ واقعی و ذاتی و از آنِ خودش بود. دین‌داری برای او فعلی ایستا و زیر کولر و خالی از معاشرت نبود. پیوسته با جمع بود و در راه مقصدی. پس از اسارت هم هر فصل تابستان پای پیاده به مشهد مشرف می‌شد. چند بار هم از حرم امام خمینی تا حرم حضرت معصومه را پیاده رفته بود. چندین بار دماوند را زده بود. قلل دیگر را فتح کرده بود. اهل شنا و فوتبال و والیبال بود و اگر رفتار ناپسند مسئول جذب نیروی هوایی نبود، چه بسا سیّد درس خلبانی را می‌خواند و خلبان می‌شد. حتی یک بار هم خواست از جبهه شمالی دماوند را بزند. ولی رئیس فدراسیون کوهنوردی که همراهشان بود با ترفندی سیّد را منصرف کرد:
«هر بهانه‌ای آوردیم که برگردیم ایشان نپذیرفت.» از جایی به بعد جدّا «ترسیدم که برای ایشان اتفاقی بیفتد.» سرانجام «در ارتفاع ۵۵۰۰ متر گفتم من حالم خراب شده‌ست و دیگر باید برگردیم...» که سیّد به خاطر او بی‌خیال قلّه شد. حتی وقتی راه کربلا بسته بود تا مرز خسروی پیاده می‌رفت. سیّد مرد کمپ و طبیعت‌گردی و چه بسا سافاری بود، قبل از اینکه ادا و مد شود.

* چهار؛ سیّد همان‌قدر که در برابر دیگران رئوف و متسامح و اهل گذشت و آزاداندیش بود، درباره‌ی خودش سختگیر و نامنعطف بود. نماز شب و تهجد و عبادت‌های آتشینش ترک نمی‌شد. گاهی این سخت‌گیری ریاضت‌گونه با آن وظایف اجتماعی ممزوج می‌شد. به صحنه‌ی غریب زیر بنگرید:
سیّد «اسیر قطع نخاعی را هم بر روی زمین خواباند. با خواهش و تمنا برایشان، آب و صمون (نان) گرفت و تا صبح از آنها پرستاری کرد. زیراندازی زیر آن مجروح قطع نخاعی انداخت تا شاید سختی زمین را کمتر حس کند. او به فاصله‌ی هر دو رکعت نماز شبی که می‌خواند، بر بالین مجروحین می‌آمد و به آنها دلداری می‌داد و می‌گفت: بگو یا حسین یا زهرا تا درد شما تسکین یابد.»

این است سیّد؛ در رفت‌وآمد بین نماز شب و پرستاری‌...

در جریان انتخابات مجلس پنجم هم دوباره می‌توان دقت او به بیت‌المال و آن سختگیری را دید. وقتی یکی از احزاب کشور از او حمایت کرد نوشت:
«دعوت بعضی از عزیزان» از این حزب را «پذیرفتم. اما متأسفانه پاره‌ای از مسائل اخیر از جمله مصاحبه‌ها و اعلام نظرهای اقتصادی و سیاسی برخی از کاندیداهای محترم این گروه با رسانه‌های داخلی و خارجی، و نیز عملکرد غیر قابل توجیه آنان در تبلیغات انتخاباتی و بی‌پروایی در هزینه کردن از بیت‌المال، اینجانب را بر آن داشت تا علی‌رغم احترام به اکثر بنیان‌گذاران و برخی از کاندیداها (گروه کارگزارن) به عنوان یک تکلیف شرعی نارضایتی جدی خود را از قرار گرفتن نام خویش در لیست انتخاباتی کارگزاران اعلام دارم.»

حتی در این متن انتقادی نسبت به یکی از احزاب سیاسی، رعایت اخلاق و احترام و انصاف پیداست. او در واقع به جای آنکه برای آنان تعیین و تکلیف کند، درباره‌ی خودش نظر داد و گفت خودش نمی‌تواند با چنین مسیری همراهی کند.

* پنج؛ سیّد نسبت به حفظ قانون و حق‌الناس در عرصه‌ی سیاسی بسیار حساس بود. بسیار پیش آمده‌ست که گروه‌های سیاسی از صیانت آرا در انتخابات سخن می‌گویند، اما منظورشان از صیانت آرا، سیاست‌هایی‌ست که نام آنها را از صندوق بیرون بیاورد. در جریان انتخابات سال ۷۶، او درباره‌ی سلامت انتخابات چنین گفت:
«از مقام عالی و محترم وزارت کشور انتظار می‌رود با تأکید فراوان اهمیت و ضرورت بی‌طرفی کامل را نصب‌العین دست‌اندرکاران برگزارکننده قرار دهند و مکررا بر وجوب شرعی و قانونی آن گوشزد نمایند.»

* شش؛ تحلیل‌های سیاسی و اعتراضی او در خصوص گروهی از «فرزانگان غرب‌زده» (تعبیر از خود سیّد است) همراه با منطقی قوی و زبانی سدید و سلیس است. «امروز در زیر پوشش جامعه مدنی و آزادی و حاکمیت قانونی، جمعی دانسته و نادانسته آب به آسیاب دشمن می‌ریزند... که گویی مفسر بی‌بی‌سی یا رادیو اسراییل شده‌اند.» در اوج آن التهابات دستگاه‌ اجرایی کشور را که در خط سیاسی مخالف مجلس بود، متهم نمی‌کرد و سعی می‌کرد فضای دوقطبی تشدید نشود.

این سیّد اصول‌مند همان سیّد شفیق اردوگاه‌هاست که برای آنکه نماز جماعت اردوگاه‌ها رونق بگیرد، پیرمردی که تخت‌ نرد بازی می‌کرد جلو فرستاد تا پیشنماز شود تا همه پشت سرش نماز بخوانند.

* هفت؛ دوستان سیّد نقل می‌کنند او نسبت به رزق و بیت‌المال خیلی حساس بود. اما با این همه، لطافت وصف‌ناپذیری داشت. او در دوره‌ی رژیم پهلوی هم به زندان افتاده بود. آنجا برخلاف برخی از مذهبی‌ها، بدون تکلف با زندان‌بان و گروه‌های چپ و مارکسیست برخورد می‌کرد و با آنها «بعد از ظهرها چای» می‌نوشید. گزارش این رفتارها در کتاب به کرّات و به دقت آورده شده‌ست:
«یک شب برای اینکه کبوتری بر جایش نشسته، تا صبح سر بر زانو گذاشت و در جایش نخوابید. مبادا پرنده این لانه‌ی جدید را از دست بدهد.»

در بین گروه‌های مختلفی که اسیر بودند همه جور چهره‌ای دیده می‌شد. از قاچاقچیان تا چپی‌ها تا گروه‌های فراری و گروه‌های مختلف از رزمنده‌ها... سیّد سفره‌ای می‌انداخت به نام سفره‌ی وحدت تا همه سر آن سفره غذا بخورند. همین کار «کدورت‌ها را برطرف» می‌کرد. این مهربانی حتی شامل حال عراقی‌ها هم می‌شد. او روی «سروان جمال هم تأثیر گذاشته بود.» یک بار هم با سروان جمال پینگ‌پنگ بازی کرد. سیّد سعی می‌کرد در دو دست پیاپی پیروز نباشد تا کاسه‌ی خشم سروان جمال «لبریز نکند.» حتی او را به سر سفره هم دعوت می‌کرد و این مصرع را می‌خواند: «در سفره‌ی ما رونق اگر نیست صفا هست.» این مصرع چنان افسر بعثی را تحت تأثیر قرار داد که اجازه داد اسرا تا ساعت ده شب بیرون آسایشگاه باشند؛ یعنی پنج ساعت بیشتر از زمان مرسوم. از شما چه پنهان، به این فکر می‌کردم، کسی که چنین تجربه‌ی موفقی در برخورد با دشمن و خارجی‌ها داشت، می‌توانست بهترین گزینه باشد تا وزیر خارجه شود. با این وجود این مهربانی و مهروزی و انعطاف، از اصول دست نمی‌کشید. هم مذاکره می‌دانست هم حفظ اصول و ارزش‌ها را. ده‌ها جای این کتاب، سیّد امتیازهایی به بعثی‌ها داد ولی با اینکه اسیر بود، امتیازهای بزرگتری از آنان می‌گرفت؛ با ذره‌بین در جستجوی چنین آدم‌هایی باید باشیم. آدمی که از یک آزمون سخت و طولانی و واقعی موفق بیرون آمد؛ هم محبوب اسرا از همه‌ی طیف‌ها بود و هم احترام دشمنش را برمی‌انگیخت.

* هشت؛ در خصوص رزم سیّد، کتاب گزارش کامل و مبسوطی آماده کرده‌ست. با این همه از باب مثال، روش کار او در دُبّ‌حردان در ابتدای جنگ را مرور می‌کنم. او جزو نیروهای شهید چمران بود. عراقی‌ها دُبّ‌حردان در پانزده کیلومتری اهواز را گرفته بودند. سیّد خواست همراه با گروهی برای شناسایی برود. انگار می‌خواست با جانش بازی کند. ارتش در دو سه کیلومتری دُبّ‌حردان خاکریزی داشت. بچه‌های ارتش می‌گفتند اگر چند متر از این خاکریز آن طرف‌تر بروند، عراقی‌ها با تیر مستقیم می‌زنندشان. سیّد نیروها را در خاکریز مستقر کرد. گفت مصمم است که برود. یک شب آنجا بودند. از ساعت دو بامداد خودش پاس داد و کسی را بیدار نکرد تا بچه‌ها بیشتر استراحت کنند. سعی کرد دقیق موقعیت را بشناسد. چند شبی می‌خواستند سمت روستا بروند که نمی‌شد. عراقی‌ها آنان را به رگبار می‌بستند. شبی آنها صورت‌شان را با دوده‌ی ته‌دیگ استتار کردند. با اینکه توانستند پیشروی کنند ولی باز امکان ورود به روستا نبود. دوباره برگشتند. سیّد تیز و تند تا اهواز راند. چند تیوپ باد کرده گرفت و برگشت به موقعیت. اطراف روستا پر از آب بود. این آب را شهید چمران ول داده بود تا از پیشروی عراقی‌ها در نزدیکی اهواز جلوگیری کند. اگر چمران نبود، بعید نبود اهواز سقوط کند. بالاخره سیّد با ترفند تیوپ‌ها و شجاعتی بی‌حد خودش و نیروهایش را به روستا رساند. آنجا بود که فهمید عراقی‌ها توی روستا استقرار کامل ندارند. فقط توی روز یا شب چند باری می‌آیند آنجا و برای رد‌گم‌کنی تیراندازی می‌کنند. چند بار این شناسایی را انجام داد. روی تخته مدرسه به عربی نوشت: من یک ایرانی هستم. اینجا دست شماست که من برای شناسایی آمدم و شما خواب بودید. ما بازمی‌گردیم و شما را از اینجا بیرون می‌کنیم.

وقتی سیّد مطمئن شد روستا آماده‌ی بازپس‌گیری‌ست، به ارتش بی‌سیم زد که شبانه بیاید به روستا. آنها آمدند. توپخانه‌ هم با این اطلاعات تازه‌ی سیّد، گراهای درستی را دریافت کرد و به خوبی دشمن را کوبید و موقعیت در این روستا تثبیت شد. این نمونه‌ای از رشادت سیّد در جنگ بود. اما او سالک و در مسیر و مسافر بود. همین‌جا به این موفقیت‌ها فکر نمی‌کرد. اینجا به برادرش گفت: باید دیده‌بانی را یاد بگیرم. یعنی او به فکر این بود که هر چه اصولی‌تر و حرفه‌ای‌تر جنگ را بیاموزد تا با کمترین کشته و مجروح به اهداف برسد.

به راستی سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد کیست؟

حتماً روایت محمد قبادی که با وسواس و پروای ممدوحی نوشته شده، راهی مطمئن برای شناخت سوژه است. نویسنده با دقت کلمه‌ها را انتخاب کرده‌ست؛ درگیر شعارهای درود و مرگ نشده و با پارسایی مثال‌زدنی، سعی کرد سیّد را آن‌گونه که درک کرده‌ست روایت کند.

اما برای پایان این یادداشت توجه شما را به نوشته‌ی یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌های قرن اخیر ایران جلب می‌کنم. او که هرگز از سر تعارف نمی‌نوشت، کلمه را مقدس می‌شمرد و اهل ساختن «سالاد واژه‌ها» نبود، درباره‌ی سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد متنی تاریخی نوشت.

وقتی سیّد اسیر شد، در روزهای اول اعلام شد او شهید شده‌ست. نحوه‌ی اسارت سیّد جوری بود که صد در صد نمی‌شد حکم به زنده ماندنش داد.

در این شرایط، یک شخصیت استثنایی متنی نوشت کولاک. کافی‌ست بخش‌هایی از متن شادروان شهید مصطفی چمران را بخوانید تا بدانید ابوترابی چطور دل‌ها را متوجه خودش کرده بود:
«من شهادت می‌دهم که عالی‌ترین نمونه پاکی و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداکاری و روح بلند و ایمان کوه‌آسا و اراده‌ی فولادین آن‌چنان از وجودش تشعشع می‌کرد که همه‌ی محیط را روشن می‌نمود و رزمندگان تحت فرمانش جذب و محو وجودش شده بودند و پروانه‌وار به دور شمع وجودش می‌گشتند و می‌سوختند... خدایا می‌دانی او پدر یتیمان بود. انیس بی‌کسان بود. هم‌درد رنج‌دیدگان بود. نگاهبان خانواده‌های فقیر و بی‌کس بود... رزمنده‌ای بود که در صحنه‌ی نبرد توفان به پا کرد. فریاد خشمش زهره را آب می‌نمود و از شیر جسورتر بود و اراده‌اش پولاد را خجل می‌کرد... چه زیباست آزاد زیستن و چون گل شکفتن... .»