- ب ب +

شمیم خاک نجف به روایتِ آقانجفی قوچانی - بخش دوم

  «من از آن روزی که علی [علیه السلام] مرا مستحقّ این حجرهٔ کوچک دانست و مرا مالک و متصرّف در آن ساخت نجفی شدم و دوستدار نجف شدم و به هر کجا که می‌رفتم دلتنگ می‌شدم و غربت به من اثر می‌کرد و به‌زودی خود را به نجف می‌رساندم؛ کأنّه وطن من است.
 
و هیچ وقت در کربلا یک قصد [۱۰ روز] اختیاراً نتوانستم بمانم. حتّی آن‌که با شیخی از اهل صنعت [= کیمیا] در کربلا رفیق بودم، بارها گفت: در کربلا پانزده روز بمان که بعضی از طرق این علم را به تو بیاموزم؛ به این اندازه هم راضی نشدم و از نجف نگذشتم!
 
و در و دیوار نجف و اهالی نجف را بسیار دوست داشتم؛ با آن‌که غالباً اهالی آن‌جا از اشرار عراق محسوب می‌شدند، ولکن خوش اخلاق و مزّاح بودند و بچه‌هاشان بسیار موذی و شیطان بودند و زود آدم عاقل را دیوانه می‌کردند. و گاهی طرف شَور بزرگان واقع می‌شدند و رأی آن‌ها تصویب می‌شد.
 
و بیابان نجف صحرای قفری است، نه در او باغی و نه آبی و نه سبزه‌ای، بلکه خاک ندارد، از خاک گچ و جال و رمل ترکیب یافته و بلکه قبرستان و محلّ مار و مور است، مع‌ذلک روحانیّتی محسوس می‌شود که در باغات کربلا و کاظمین و انهار جاریه‌ای که در آن‌ها است ادراک نمی‌شود. قال علیّ [علیه السلام] فی حقّها: ما أروَحَ ظَهرَک و ما أطیَبَ بَطنَک!
 
و گاهی که جنازه‌ای از رفقا به وادی می‌بردیم برای دفن، آرزو می‌کردیم که در آن قبر ما بخوابیم، خصوصاً در فصل گرمی هوا؛ بس که آن قبر نظیف و پاکیزه بود و تمام کندهٔ او عوض خاک، رمل برّاق و دُرّ ریزه بود و چون رطوبت نداشت همه چیز او پاکیزه بود. هوا صاف و زمین پاک.
 
طرف غروب و طلوع صبح روحانیّت غریبی احساس می‌شد. گویا از باطن او که وادی‌السلام و بهشت برزخ است به حسب اَخبار، نسیمی به دنیا و ظاهر آن وزیدن داشت. و چون این ارض روحاً مجمع روحانیّین و مجاور مرقد رئیس روحانیّین بود، محبوب ارواح صافیه شده بود.
 
به طوری محبوب شده بود که یاد وطن اصلی را نمی‌کردیم، بلکه کلّیهٔ ایران از یادم رفته بود. حتّی وقتی در خواب دیدم که حاجی آمده از ولایت و می‌خواهد مرا با خود ببرد و آخوند هم می‌خواهد که مرا ببرد. و من از غصّه و وحشتِ مفارقت نجف از جا پریدم و بیدار شدم و خدا را شکر کردم که در خواب بوده و إن‌شاءالل‍ه به بیداری رخ نخواهد داد. و چون محتمل بود که از رؤیای صادقه باشد و وقتی تحقّق خارجی پیدا کند، در فکر آن تقصیری بودم که برای آن در خواب عذر من را خواسته‌اند.
 
فکرم به این‌جا کشید که خواب من در نجف در همه‌وقت روی نمد و حصیر بود و بالاپوش فقط عبا بود. هم‌مباحثه‌ای داشتم که اهل [و] عیال داشت؛ گفت: لااقل دوشکی برای خود بساز که زیرت نرم باشد و خرجی هم ندارد، چو[ن] پنبهٔ همین لحاف کهنه‌ای که در میان این دلابچه مانده [را] به حلّاج بده بزند به نیم قران، و سه قران هم بده رویه و آستر بگیر و بیار به اهل خانه بده، دوشکی برای تو بسازند. و من همین کار را روز قبل کرده ‌بودم و شب آن خواب را دیدم. صبح زود رفتم به درِ خانهٔ هم‌مباحثه که دوشک نسازید که من به روی او نمی‌خوابم ... علی [علیه السلام] چنین فهمانید که یا روی دوشک خوابیدن و یا به نجف ماندن است!
 
و من زمین و رمل نجف را به تخت سلطانی نمی‌دهم؛ تا چه رسد به این دوشک سه‌قرانی که پنبهٔ او از عهد نوح است!»
 
(سیاحت شرق، ص۳۱۷ - ۳۲۰ از چاپ امیرکبیر)